یه قطره حرف

انشاهایی که صفر گرفتند

یه قطره حرف

انشاهایی که صفر گرفتند

43 .

به برگه ی توی دستم نگاه می کنم . نه تنها به چیزی که حقِ واقعی ام بود نرسیدم بلکه از قبلی کمتر هم شده . از صبح پله ها را بالا پایین کرده ام . یک هفته ی تمام از دفتر مدیرهای مختلف دیدن کرده ام  و حالا نه تنها به حقم نرسیده ام بلکه چیزی هم بدهکار شدم . مینشینم روی پله ی جلوی در یک ساختمان . عصبی ام و چون شانس خیلی خوبی دارم ، ارث فشار خون بالا را خیلی سریع از پدرم گرفته ام . روند طبیعی بدنم طی می شود ... عصبی می شوم ، فشارم می رود بالا و در آخر سردرد وحشتناکی می گیرم که تا 24 ساعت پرتم می کند توی تخت . روی پله نشسته ام و سعی می کنم از توی کیفم بروفن پیدا کنم . جلد خالی اش پیدا می شود . یادم می افتد که دفعه ی پیش آرش -پسرجوانی که تازگی دکتر داروخانه ی محله مان شده- یاد قوانین افتاده بود و گفته بود بدون نسخه دارو نمی دهد .

در حالی که سعی می کنم  وزن سرم را روی بدنم تحمل کنم ، از روی پله بلند ی شوم . میرسم خانه . برگه را حل می دهم روی اُپن . مامان برگه را بر می دارد . می گوید "این که کمترم شد!" . نگاهم می کند . می فهمد که سردرد دارم ... می فهمد که عصبی ام ... می گوید "لجنزار دیده ای ؟ این جامعه همین است ... یک لجنزار بزرگ ... باید ماهر باشی که توی لجنش غرق نشوی ... هرکسی نمی تواند توی این لجنزار قدم بردارد ... بیشتر مردم غرق می شوند ولی تو یاد بگیر ... به خودت قول بده که یک روز از این لجنزار بروی ... قول بده کیمیا " . چشم هام را می بندم . مامان راست می گوید . یک روزی بلاخره باید از این لجنزار بروم .


فندک را می گیرم زیر کاغذی که صبح دستم داده بودند . خوب نگاهش می کنم . می سوزد . با آتشش سیگاری روشن می کنم و خوب سوختنش را نگاه می کنم . می سوزد ... پرتش می کنم پایین ... توی هوا می سوزد و میرقصد ... می افتد روی برف های کف زمین ... چند لحظه بعد خاموش می شود . فندکم را توی دستم فشار می دهم . باید بسوزانم . باید هرچیزی که وسط این لجنزار جلویم را می گیرد بسوزانم .


42. من آبستن غم همه دختران جهانم

ساعت سه ی صبح است . تکست میدهد که چرا بیداری ؟ جواب میدهم که غمگینم . بعد گوشی را خاموش میکنم و میگذارمش زیر تخت .
حوصله ی توضیح دادن های صد من یک غاز را ندارم . دلم حرف زدن نمیخواهد . دلم امیدهای کاذب نمیخواهد . دلم حتی دیگر "درستش میکنیم" هم نمیخواهد . اصلا چه چیز را درست کنیم ؟ مگر میشود درستش کرد ؟ مگر میشود بغض هایی را که یک هفته است تا مردمک چشم هایم میجوشند و بالا می آیند و بعد دوباره با چند پلک زدن پشت سرهم پایین میروند را درست کرد ؟ مگر میشود درد سنگین روی سینه ام را جا به جا کرد ؟ چه کسی میتواند حس از دست رفته ام را برگرداند ؟ روزهای هدر رفته پای گریه هایم را چطور ؟ چطور میتوان درست شان کرد ؟ با دست های سرد و چشم های سرد ترم چه می شود کرد ؟ قلب اندوه زده ام که مثل روستای زیر بهمن مانده ای ، سرد و ناپیدا ست را چطور میتوان گرم کرد ؟
غمگینم . از رابطه های یک طرفه غمگینم . از سرکوبی احساس و عشق ، به جبر غمگینم . از دست های رها شده ... ردپاهای روی برف جا مانده ... آغوش های خالی شده ... از قلب های زخمی غمگینم . من از ردپای باقی مانده ی روی دلم غمگینم . همان قدر که از بودنش غمگینم از پاک شدنش وحشت دارم . درست مثل زنی که بچه ای حرام را آبستن است ... از کشتنش واهمه دارد و از تولدش اندوه .

من ردپای جامانده ی تو را با تمام غم هایش آبستنم .


41. قصه ی تکراریِ تکرار



لیوان بزرگ قهوه را میگذارم روی میز . کتابی قطور روی میز افتاده و از بین صفحاتش مداد نوکی بنفشم بیرون زده است .

خیره میشم به تقویم ته میز ... 21 آذر ماه ... 3 ماه از این فصل زرد و منفور گذشت .
3 ماه؟ چطور گذشت ؟ آبان را کجا بوده ام ؟ مهر را چه کرده ام ؟ آذر چطور انقدر سریع گذشت ؟
یک فصل را گذرانده ام . یک فصل که هر صبحش را با بی حالی از توی تخت بلند شده ام . هواشناسی را چک کرده ام و از خانه بیرون زده ام . مسیرهای همیشگی را طی کرده ام . سوار ماشین همیشگی شده ام . آدم های همیشگی را دیده ام و برگشته ام خانه .
یک فصل را گذرانده ام . هر بعد از ظهرش را یک لیوان قهوه درست کرده ام . گذاشته ام روی میز تا خنک شود . کتابی باز کرده ام و بین سطرهایش قهوه ی سرد شده ام را سر کشیده ام .
یک فصل گذشته است . فصلی که تمام روزها و شب هایش درست مثل هم بوده است . یک فصل پر از تکرار ، گذشته است و فصل تکراری دیگری هم خواهد گذشت . زمستان می آید ، همین طور بهار و تابستان و من باز هم صبح ها هواشناسی را چک میکنم ، بعد از ظهرها قهوه ی سرد میخورم و شب ها قرص های ریزی را ته گلویم جا میدهم و میخوابم و با امید احمقانه ای انتظار میکشم برلی فردایی متفاوت .
احساس میکنم خدا خستگی هایش به من رسیده . روزهای اول را تایپ کرده و از یک جایی به بعد را Copy-Paste.
یک فصل دیگر هم گذشت . درست مثل فصل هایی که گذشته بود و فصل هایی که خواهند گذشت .
کاش خدا دستش را از روی Copy-Paste بر میداشت .


40.


زوزه ی باد از درز پنجره ها می آید تو . پرده ها را آرام تکان می دهد . توی تخت جا به جا می شوم . حس می کنم الان است که یکی از پنجره ها رویم خراب شود . نور صفحه ی گوشی چشمم را می زند . به زور میبینم که چهار صبح است . تنم که از سرمای هوا مور مور می شود ، یادم می افتد که شب قبل با تاپ خوابیدم . دست می کشم زیر تخت . پلیور قرمزِ دهه ی هفتادی را بر میدارم . توی چمدان های بالای کمد مامان جون پیدایش کرده ام . مال دهه ی هفتاد است ... به سبک پلیور های آن دوران ، گشاد است با سرشانه های افتاده . رویش بزرگ نوشته "LAS VEGAS" . پلیور را می کشم تنم . باید زودتر از این پنجره ی لرزان دور شوم .
ته سالن می ایستم . بابا از توی آشپزخانه می گوید "نترس عزیزم ... باد است" . زیرلب غر میزنم که این باد نیست ! طوفان کارنینا ست . می خندد . دوباره غر میزنم که "باید هم بخندی ... تو عاشق حاشیه ی شهر بودی ... تو می گفتی هوایش تمیز است و خلوت است و تابسان هاش خنک ... تابستان های خنک را سرپوش زمستان های یخ زده کردی و ما را کشاندی این جا ... حالا هم لابد داری از این صدای لعنتی لذت میبری" . دوباره می خندد . توی کابینت دنبال قهوه جوش می گردد . جعبه ی داروها را از بالای یخچال می آورم پایین . خالی اش می کنم روی اُپن . ژلفن های خوش رنگ قرمز را پیدا می کنم و باقی را با بی حوصلگی بر میگردانم در جعبه . باد مثل گرگی آبستن زوزه می کشد . از توی یخچال بطری آب را بر میدارم . ژولفن ها را میفرستم توی معده ام . بابا با لبخند نگاهم می کند . همیشه معتقد است شوهر من خوشبخت ترین مرد است چون روی بطری اب توی یخچال تعصب ندارم و می تواند بدون لیوان آب بخورد ! با همان لبخند می گوید "این قرص ها را انقدر نریز توی معده ات ... همه ش 17 سالت است عزیزم ... معده ات را بیچاره می کنی" . توی دلم غر میزنم که کاش یک بار می فهمید که کمردردهای لعنتی هرماهه ی من  بدون این قرص های قرمز شفاف ، غیرقابل تحمل است . توی دلم غر میزنم و با چشم غره به بابا می گویم "شما نگران معده ی من نباش ... از سمفونی زیبای باد لذت ببر" !
می نشینم روی مبل . هوا هنوز تاریک است . قید خوابیدن را زده ام . با کور سوی نوری که از آشپزخانه می آید ، تصویر خودم را روی صفحه ی خاموش تلویزیون می بینم . تصویر دختر هفده ساله ی خسته ای که حالش از صدای باد بهم می خورد . دختری که موهایش روی شانه هایش ریخته و پلیور قرمز قدیمی به هیکلش دهن کجی می کند . چند دقیقه بعد بابا می نشیند کنارم . بابا هم به تصویر توی تلویزیون اضافه می شود . دستش حلقه می شود دور شانه ام . دوستش دارم ؟ دوستش دارم . مردی که حالا تصویرش درست کنار تصویر من روی صفحه ی خالی تلویزیون است ، همان مردی ست که توی همه ی این سال ها مقابلش بودم ... مردی که مقابلم بود ... با هم جنگیدیم ... عقاید و حرف هامان را توی کله ی هم فرو کردیم و ماه ها از هم کینه به دل گرفتیم . اما دوستش دارم . دوستم دارد . با خودم فکر می کنم که شاید دوست داشتن ما ، درست ترین نوع دوست داشتن است . در نهایت اختلاف و در نهایت عشق .
قهوه اش که تمام می شود ، با خنده می گوید "باید بروم ... این حاشیه نشینی همه چیزش خوب است ... الا زنجیر چرخ بستنش" .

39. بیدار شدن تو رویاها ، سبکیه سنگین اینه*



هفته ی اول : هوا گرگ و میش بود . سوز داشت . بیرون برف میومد . سردم بود . سوز هوا رو حس می کردم . حمله کردن به خونه مون . انگار مریض بودن . میخواستن بگیرنمون . میومدن سمت من . رفتم توی بالکن . هوا سوز داشت . میومدن سمتم . پرتشون می کردم پایین . از طبقه ی چهارم پرت میشدن پایین . تک تک . جیغ میزدن . هلشون میدادم و پرتشون میکردم پایین . زیاد بودن . شاید ده نفر ... شاید بیست نفر ... آخری یه دختر بلوند بود . با تمام توان پرتش کردم . دیگه کسی نبود . پایینَ نگاه کردم . یه تپه پر از جنازه بود . صورتاشون کبود بود . برف داشت روشونو میپوشوند . دست دخر بلوندِ از زیر برفا و جنازه ها بیرون مونده بود . چند ثانیه بیشتر طول نکشید تا اونم زیر برف مدفون شد . هوا سرد بود . اما دیگه سوزشو حس نمی کردم ...


هفته ی دوم : شب بود . می دویدم . زوزه ی سگا میپیچید . تمام مجتمع متروکه شده بود . فرار می کردم ... از چی ؟ نمی دونستم . وقت فکر کردن نداشتم . یک لحظه ایستادن کافی بود تا به من برسه . توی دستم یه کُلت کمری بود . می دویدم . فرصت ایستادن نبود . صدای زوزه ی سگ ها می پیچید . به ساختمون که رسیدم ، انگار سال ها بود که متروکه و خالی بود . توی انباری پناه گرفتم . خبری از کیسه های برنج و شیشه های آبلیمو نبود . اتاقک انباری خالی و نم خورده بود . پشت در ایستادم . می دونستم دیر یا زود باید از کُلت توی دستم استفاده کنم . توی نوری که از زیر در میومد دقیق به اسلحه نگاه کردم . روش یه نوشته حک شده بود . داشتم سعی می کردم بخونمش که صدای پا شنیدم . پیدام کرده بود . باید غافلگیرش می کردم . در که باز شد ، مرد کریه ای رو به روم بود . خندید ... خندید ... صدای خنده ش توی مغزم می پیچید . اسلحه رو آوردم بالا . مستقیمِ صورت مرد . هنوز می خندید . انگشتمُ که روی ماشه فشار دادم ... اسلحه خالی بود . گیر افتاده بودم .


هفته ی سوم : بعد از ظهر بود . مثل همه ی آخر هفته ها ، نشستم توی ماشین . صندلی عقب . بابا با مامان شوخی می کرد . مثل همیشه ، ونک . توی پیاده روهای شلوغ ونک ، صورت بیتا رو دیدم . سریع پیاده شدم . باید بغلش می کردم . باید بهش می گفتم که حتی اگر دور شه ، بازهم کنارشم . توی بغلم بود . آروم توی گوشم گفت "برو یه جای امن ... تا چند ساعت دیگه میان" . بیتا نیست شد . دیگه توی بغلم نبود . انگار که هیچ وقت نبوده باشه . داشت غروب می شد . به مامان گفتم بریم . گفت نترس ... چیزی نمیشه . چند لحظه ی بعد ، حمله کردن . ونک پر از آدمای مریضی بود که به مردم شلیک می کردن . همه جا بهم ریخت . غروب شده بود . دست مامانو گرفتم . می دویدیم . با تمام توان می دویدیم . از ونک تا پل مدیریت . زیر پل پناه گرفتیم . دستم خورد به جیبم . توش یه اسلحه بود .  کلت کمری . دست مامانو کشیدم . باید می رفتیم . نباید پیدامون می کردن . هوا تاریک بود . نگاهم خورد به اسلحه . روش یه نوشته حک شده بود . باید می خوندمش . صدای تیراندازی که اومد ، سرمو بلند کردم . یه موتورسوار بهمون حمله کرده بود .دستمو گرفتم بالا . رو به روی بدنش . درست سمت قلبش . انگشتم که روی ماشه لغزید ... اسلحه خالی بود . گیر افتاده بودیم .


*ساعت صفر/ رضا یزدانی