یه قطره حرف

انشاهایی که صفر گرفتند

یه قطره حرف

انشاهایی که صفر گرفتند

59.

هر آدمی تو یه روز و ساعت و دقیقه ای که نه ... تو یه لحظه، تو یه ثانیه تموم میشه . وایمیسته تو همون لحظه و دیگه جلو نمیره. روزا میگذرن و 94 میشه 95 ... روزا میگذرن و زمستون میشه بهار ... صبح میشه شب ... ولی تو هنوز تو همون لحظه وایستادی ... تو همون پاییز کوفتی ... تو همون شبِ سردِ غمدارِ لعنتی ... روزا میگذرن اما دور تو همه چیز صامته ... هنوز صندلی عقب همون پرایدی ... هنوز چشمات اشک داره و گلوت داره منفجر میشه از بغضای کهنه ... ساعت حرکت میکنه و 12 میشه 1 و امروز میشه فردا ... اما تو هنوز تو همون دیروز نکبتی وایستادی ... میخوای تکون بخوری ، میخوای پاهاتو حرکت بدی و بذاری تو امروز ... تو همین لحظه ... اما نمیشه ... تموم شدی . آدما میان و میرن و تو هنوز وسط معرکه ی خودت وایستادی ... پرایدِ سفیدِ اون شبِ سرد و غمدار پاییزی حرکت میکنه ... نیایشِش میشه همت و همت میشه صدر ... اما تو هنوز تو همون ساعت 11 لعنتی رو صندلی عقبش، وسط نیایشِ خسته نشستی ... دنیا جلو میره ، آدما جلو میرن ، روزا جلو میرن ... ولی تو همون لحظه ی لعنتی رو چسبیدی ... شایدم اون تو رو چسبیده ... همدیگه رو چسبیدین چون دیگه تموم شدی ... چون دیگه تموم شده ... چون یه شبِ سردِ غمدار پاییزی ، نشستی رو صندلی عقب پراید سفید و ساعت 11 وسط اتوبان نیایش ، تفنگ گذاشتی رو شقیقه ی تمام احساساتت و بنگ ... 

هر آدمی تو یه روز و ساعت و دقیقه ای که نه ... تو یه لحظه، تو یه ثانیه تموم میشه .

نظرات 8 + ارسال نظر
man 24 اسفند 1394 ساعت 08:00 http://insanewords.blogfa.com

bazia ham yeho cheshm baz mikonan va mibinan tamum shodan.
nemidunan key o koja...

میدونن
میخوان به روی خودشون نیارن !

عطیه 25 اسفند 1394 ساعت 09:02 http://tashanojfekri.blogsky.com/

میدونی کیمی آ من حس تموم شدن ندارم.من حس فرسوده بودن دارم.تموم شدن هنوز با فرسوده بودن فاصله داره اما هردوتاشون بدن.من خودمو بیرون کشیدم از جایی که مونده بودم اما توانی هم واسه جلو رفتن ندارم.

حس بریدن ...

ریحانه 1 فروردین 1395 ساعت 01:14

عاااااالی گفتی.بهترین پستی بود که تا حالا تو هیچ وبلاگی اینجور پست عالی نخونده بودم.واقعا قشنگ وصف کردی. دقیقا حال منم همینه.دقیقا.روزا حرکت میکنه ولی من هنوز تو یه نقطه پام گیر کرده.

ممنون :*

کاش آدرس میذاشتی عزیزم.

arnia 1 فروردین 1395 ساعت 21:48 http://parado0ox.mohanblog.com

sale not ghashang doost janam....
cheshmato beband o az lahze oboor kon...
hadaghal fek kon oboor kardi,,,ghol midam vaghti cheshato baz koni dg too niayesh nisti :)

سال نوی تو قشنگ تر خوشگل جون :*

چشمام بسته نمیشه آرنیا ... کاش بتونم ببندم چشممو رو همه چیزو بگذرم.

ریحانه 4 فروردین 1395 ساعت 17:19

سلام.کیمی ا جان شما چند سالته؟
+وبلاگ ندارم.چند تا از پست هاتو خوندم خوشم اومد از نوشته هات.قشنگ مینویسی.من دو ماه دیگه میشه 18 سالم.
+این غم که توی نوشته هات هست ریشه اش کجاست؟من تازه اومدم متوجه موضوع نشدم زیاد.انگار عشق به شمام صدمه زده.شکست عشقی داره نوشته هات.اره؟
+این پست و پست بالایی عالی ان.منم همین حس هارو دارم. انگار زمان جلو میره ثانیه ها و لحظه ها فرار میکنن ولی من همش یه جا وایسادم .گاهی هم مث پست بالا دوس دارم تو همون بام باشم و از مشکلات اون پایین و شلوغی فراری.ای کاش همه چی به همین سادگی بود.عالی نوشتی دختر.

ریحانه 4 فروردین 1395 ساعت 17:22

ازپیوند های وبلاگ دوستان به وبلاگ شما رسیدم.به هر حال دوست داشتم نوشته هات رو.

منم حضورتون رو اینجا دوست دارم :*

هانی 16 فروردین 1395 ساعت 13:36 http://hanihastam.persianblog.ir

خاطره...خاطره دردی است عمیق...

کاوه 17 فروردین 1395 ساعت 13:15 http://www.nicebike.blogsky.com/

هیچ چیز تو اون لحظه کوفتی تموم نشده، پراید سفید و شب سرد و اتوبان؛ اینکه 94 شده 95 و زمستون بهار شده، اینا همش عمقی از احساسیه که تموم نشده... هیچ چیز تو اون لحظه تموم نشده... هنوز تموم نشده... انگار هیچ وقت تموم نمیشه... انگار برای بعضی چیزا باید اول تموم شدن رو معنا کرد...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد