یه قطره حرف

انشاهایی که صفر گرفتند

یه قطره حرف

انشاهایی که صفر گرفتند

66. اندوه بزرگی ست زمانی که نباشی ...

صدای حجت اشرف زاده میپیچه توی کافه . همایون زیر لب میخونه "تو ماهی و من ماهی این برکه ی کاشی ..." . نبات رو توی چایی حل می کنم و بهش میگم "میدونی مشکل کجاست ؟ اونجایی که یه وقتایی ما خودمون ماهِ یه ماهی ایم ... ولی انقدر همون بالای آسمون میمونیم که طفلکی مجبور میشه واس دیدنمون کج شه و روی آب بیاد ... کاش به موقعش برسیم به برکه ی کاشیِ ماهی مون که نبودمون اندوه بزرگ کسی نشه ."



65. وبلاگ نویسان محترمی که میشناسمشون ، اگر رمز خواستید بگید .

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

64. از پراکنده ها ...

۱- در هرحالی که مقادیر بسیاری پول صرف کلاس های تقویتی و کنکور کرده بودم و مقادیری را هم برای کتاب های کمک آموزشی از دست داده بودم ، دیوانه شدم و اول ماه دعوت دوستانِ لاکچری را به صرف ناهار در یک رستوران لاکچری تر قبول کرده و کل جیب هام را تکاندم . در حال حاضر تا آخر ماه کل موجودی حساب بنده ۱۵۰۰ تومان است که آن هم قابل برداشت نبوده وگرنه تا الان خرج میشد !



 ۲- مامان جون همیشه نگران بود که با این وضع شنیع خندیدن من ، خیلی زود گونه هایم خط دار شود و محبور به تزریق ژل زود هنگام باشم . وی الان میگوید کاش همان خطِ خنده برایت میفتاد تا این که در اوان جوانی خط اخمِ ظریفی بین ابروهات باشد .



۳- مامان جون در سه روز اول سکونتم در منزلش هی من را نگاه کرد و تا آمد دهانش را باز کند ، حرفش را خورد . در روز سوم از حرف خوردن سیر شد و گفت "شاد نیستی مادر ... چشم هات غم داره" . برای دلخوشی اش خنده ی بلندی کردم و گفتم که شاد هستم  ؛ اما سرش را تکان داد و گفت "من موهامو از سر دلخوشی بلوطی نمیکنم دخترم ... " .



۴- وقتی در جمع زدید زیر گریه و پرسیدند "چرا؟" و شما دلتان نخواست بگویید که چرا ، میتوانید جواب دهید "آخه چاق شدم" !



۵- "رقص مادیان ها" ی محمد چرمشیر را بخوانید .



۶- دستم فقط به پراکنده نویسی رفت .


63. هذیون

عکس از :کیمی آ


چهار ماه پیش همه شون توی راهرو های نیمه تاریک ساختمون پخش شده بودن . چهار ماه پیش هم بارون میزد . مثل این روزا که همش بارون میزنه . تب داشتم . نفسام خس خس میکرد . به زور خودمو کشونده بودم تا سرجلسه که فقط یه ده نمره بنویسم و پاس کنم . اسمم روی یکی از همین صندلیا بود . شاید اونی که وسط این معرکه گیر کرده .
چهار ماه پیش که تب داشتم ... که بارون میزد ... که نفسام صدای خس خس میداد ... چهار ماه پیش که جون هذیون گفتن نداشتم ، روی یکی از همینا هذیون نوشتم . هذیون نوشتم که یحتمل بهار که بشه آغوش تو هم مثل غنچه های گل باز میشه . نوشتم که اسمت به اندازه ی باغِ گلاسِ توی بهار قشنگه . تو جواب سوال "با "بهار" یک متن ادبی بنویسید" ؛ هذیون نوشتم که تو مثل بارونای بهاری ... هم شادی ، هم غمگین . نوشتم که مثل بارون بهاری ،  بودنت یه درده و نبودنت یه درد .

کاش بیست و پنج روز دیگه که دوباره توی راهروهای ساختمون پخش میشن ، صندلیِ چهار ماه پیش رو پیدا کنم ... کاش پیداش کنم و روش بنویسم که باز شدن آغوشت به روم فقط یه احتمال بود ... که تو دیگه بارون بهاری نیستی ، تو همون سیلی هستی که از سد دزفول سرازیر شد . کاش پیداش کنم و روش بنویسم "باور نکنید ... همه چیز فقط یه هذیون گوییِ زمستونی بود" !