یه قطره حرف

انشاهایی که صفر گرفتند

یه قطره حرف

انشاهایی که صفر گرفتند

52. داش آکل

محمد داش آکل بود . از همان شب اولی که دیدمش من را یاد داش آکلی می انداخت که سال ها پیش صادق هدایت خلق کرده بود . محمد گونه ی زنده ی داش آکل بود .
بار اولی که همدیگر را دیدیم هنوز هم یادم هست . شیما من را به زور برده بود به دور همی دوست های خودش و شوهرش . من را یکی یکی به همه معرفی کرد . محمد نشسته بود کنج یک مبل سه نفره . از ریش ها و قد بلندش ترسیده بودم . شیما هم انگار میترسید که با لحن آرامی گفت "کیمیا جان ، محمد از دوستان خوب ما" . محمد دست من را فشرده بود و من بیشتر ترسیده بودم از گم شدن دستم بین دست بزرگش . سریع از رو به رویش گذشته بودم و رفته بودم سراغ آشنایی با آدم بعدی . یادم هست که آن شب توی آن دورهمی دوستانه وقتی دیدم که عمر آشنایی همه به چند سال میرسد چه قدر غریبی کردم . یادم هست که ساکت بودم و کنج یکی از مبل ها فرو رفته بودم و هر از گاهی لبخندی نثار شوخی های جمع میکردم . من توی آن جمع غریب بودم و هیچ دلیلی هم برای حضورم در آن جمع نبود . حالا که چند سالی میگذرد فکر میکنم که شاید تنها دلیل حضور آن شبم دیدن و داشتن یک داش آکل واقعی در زندگی ام ، بود .
شیما از قبل گفته بود که دورهمی آن شب شامل برنامه ی به قول خودشان "دیرینک" دوست هاش هم می شود . من نمیخوردم . نمیخوردم چون باید همان شب یک جاده ی طولانی را رانندگی می کردم و به خارج از شهر می رسیدم . پِیک زدن های جمع که شروع شد ، من بیشتر در گوشه ی مبل فرو رفتم . نگاهم خورد به محمد . خارج از جمع روی صندلی نشسته بودم و سرش را با گوشی اش گرم می کرد . آن شب وقتی سر همه گرم شد ، من ماندم و محمد . سرم پایین بود و نفهمیدم چطور خودش را به من رساند اما شنیدم که در گوشم گفت "از این جا به بعد دیگر هیچ چیز حالیشان نیست ... بیا این طرف که خارج از جمع باشی " . همچنان از محمد میترسیدم . نمیدانم ... شاید هم خجالت می کشیدم ... سال ها بعد که به اسرار خواستم ریش هاش را بزند ، بهش گفتم که اولین ملاقتمان چه قدر ازش ترسیدم و او هم بلند خندید ... خندید و ریش هاش را نزد .
آن شب از آن جمع جدا شدم . دور تر نشستم . جایی نزدیک به صندلی محمد و محمد برایم حرف زد . از همه چیز می گفت و من خیره به انگشت هام که با هم بازی می کردند ، گوش میدادم . جرات نگاه کردن به صورت جدی و ترسناکش را نداشتم . محمد حرف زده بود و سر آخر پرسیده بود که اگر ماشین دارم ، باهم برویم دوری توی شهر بزنیم و از این جمع مست دور شویم .
توی ماشین که نشستم تازه یادم افتاد که چرا به محمد ترسناک اعتماد کرده ام ؟ آن هم توی دیدار اول . محمد لرزش دست هام را موقع پیدا کردن سوییچ ماشین دیده بود . دیده بود و از حالم پرسیده بود و من دست پاچه گفته بودم که خوبم . محمد اما آدمی نبود که گول این "خوبم" گفتن ها را بخورد . بین راه پرسیده بود که چیزی نگرانم میکند ؟ و وقتی گفتم نه ، پرسید که چه ساعتی باید خانه باشم و من احمقانه تر از چند ساعت قبل و پذیرش درخواستش برای دور زدن توی شهر گفته بودم که کسی منتظرم نیست و برگشتنم ساعت خاصی ندارد . محمد آن شب باز هم حرف زد . از همه چیز . از اعتقاداتش گرفته تا هنر سینما و دین و سیاست ... و من شنونده ی خوبی بودم همان طور که او سال ها بعد شنونده ی خوب روزهای غمبار من شد .
آن شب محمد از من دعوت کرد که به واسطه ی اشتراکاتمان در هنر آخر همان هفته را با هم فیلم ببینیم یا کتاب بخوانیم و من پذیرفته بودم .
ماه بعدش دیگر شیما را ندیدم . بعد ها خبردار شدم که از ایران میرود و بنا به خواسته شوهرش هیچ کس را هم خبر نمیکند . اما محمد را میدیدم . بیشتر روزها روی کاناپه ی نرم و راحت توی خانه اش لم میدادم و بلند بلند میرا و رقض مادیان ها و گتسبی بزرگ و اتللو  میخواندم و او هم گوش میداد . گوش میداد و وقتی قطره اشکی آرام از صورتم می غلتید ، سریع با نُک انگشت پاکش میکرد .
مرد ترسناکی که یک شب بی اراده به خواسته اش برای دور زدن در شهر جواب مثبت داده بودم حالا دوست و رفیقی شده بود که غروب ها میشد روی تراس خانه اش سیگار دود کرد و برای شب های پر از غم به او و آغوشش اعتماد کرد .
یک سال بعد از اولین شب دیدارمان ، وقتی داشتیم خیابان های ساعت 12 شب را دید میزدیم برایش گفتم که من را یاد داش آکل می اندازد . همان قدر با ابهت و همان قدر با مرام . گفت که داش آکل را نخوانده . از من قول گرفت که توی همان هفته روی کاناپه اش لم بدهم و برایش داش آکل بخوانم . خواندم . خواندم و وقتی کتاب را بستم نگاهش کردم . قطره اشکی روی گونه اش لغزید که سریع آن را گرفت و دست پاچه پرسید که شب را برای فیلم دیدن میمانم یا نه ؟
از آن روز به بعد هفته ای یک غروب را برایش داش آکل میخواندم و او آخر داستان پشتش را میکرد به من و سوال های بی ربط می پرسید . که شام میمانم یا نه ؟ چای میخورم یا قهوه ؟ سیگار را روی تراس میکشم یا همان توی خانه ؟
محمد داش آکل زندگی من بود اما داش آکل نماند . همان شبی که کنار اتوبان زد روی ترمز و گفت که دیگر نمیخواهد داش آکل باشد ... گفت که مثل داش آکل انقدر مرد نیست که به خاطر عشقش از او دست بکشد ... گفت و همان کنار اتوبان از من خواستگاری کرد .داش آکل زندگی من همان شبی تمام شد که اسم محمد نشست رو به روی "نام همسر" ... همان شبی که برخلاف داش آکل دلش را به مرامش ترجیه داد .

داش آکل زندگی من روزی تمام شد که وقتی به صفحه ی آخر کتاب رسیدم ، پشتش را نکرد ... سوال های بی ربط نپرسید و خودش را قایم نکرد ... به جای بغض های مردانه ، پیشانی ام را بوسید و گفت "خدا رو شکر که دیگه داش آکل نیستم".


51. ترو به علی زودتر پیشرفت کن تکنولوژی جان !

کاش مرحله ی بعدی پیشرفت بشر، ساختن یه دستگاه یا نرم افزاری باشه که بتونیم باهاش "بو" و "عطر" رو ذخیره کنیم و با دیگران به اشتراک بذاریم . دقت کنید ... "شِیر" نکنیم ... به اشتراک بذاریم !
بله ... داشتم می گفتم ... کاش بشه یه روزی بو رو هم توی گوشی هامون نگه داریم ... مثل آهنگا ... باهاشون خاطره بسازیم و هرشب استشمامشون کنیم و حالا بسته به خاطره ای که باهاشون داریم ، بالشت به بغل گریه کنیم ، یا یه لبخند بزنیم و چشمونو ببندیم و یادمون بیاد که چه خاطره ی قشنگی کنج ذهنمون داریم !

دلم می خواست بوی کثافت بغضمو که هفت ماه پیش تو کوچه پس کوچه های میدون توحید ، دویید تو گلومو نگه دارم ... دلم می خواست بوی اشکای ساعت 12 شب تو اتوبان نیایشو نگه دارم ... دلم می خواست بوی اولین سیگارِ روی پشت بومِ خونه ی ماری رو که با بوی گوهِ غم و اشک قاطی شده بودو نگه دارم ... نگه دارم و هرشب برای خودم تکرارش کنم . تکرارش کنم که یادم نره یه "اون" ای هست توی این شهر که مال من نیست ... که مال منم نمیشه ... که تو هیچ کتاب و قانونی نیمده اما خب ، من که می دونم داشتنش حروم تر از نزوله ! کاش بوی اون شبای پیاده تو ولیعصر رو نگه می داشتم ... ذخیره ش می کردم که هروقت خواستم بگم "آآآآآخ ... ولیغصر عاااالیه" برای خودم تکرارش کنم و یادم بیاد که ولیعصر هم میتونه جهنم باشه اگه "اون"ی که باید نباشه !

کاش تکنولوژی پیشرفت کنه ... کاش بتونم بوی غروبای خونه ی مامان بزرگه رو ذخیره کنم و بفرستم واس خواهربزرگه که یه وقت دلش هوای غروبای دورهم بودنمونو نکنه . کاش تکنولوژی پیشرفت کنه که دیگه هیچ وقت واس این که خواهر بزرگه بوی بچه ها رو میده ، دلم تنگ نشه . کاش بتونم بوی قرمه سبزی که الان پیچیده توی خونه رو نگه دارم ... کاش یه روزی بیاد که هروقت و هرجا که دلم گرفت بوی چایی دارچینای مامانو برای خودم بذارم و یادم بیاد که تنها نیستم ... که یکی هست که هرچه قدرم بد بشم بازم واسم چایی دارچین و یه آغوش باز داره .
کاش زودتر تکنولوژی پیشرفت کنه .


50. دیروز پیامبری از کنار من رد شد*

توی مترو نشسته بودم روی یکی از صندلی های کنار ریل . به قول سین ، سرم را تا گردن فرو کرده بودم توی گوشی ام . پسرجوان و خوش تیپی کنارم نشست . بعد از چند لحظه رو کرد به من و با لحنی کاملا معمولی پرسید "امتحانتو خوب دادی؟" . دقیق نگاهش کردم . نمی شناختمش . حتی چهره اش آشنا هم نبود . نگاهش منتظر جوابم بود . امتحانم را خراب کرده بودم . با لحنی که تعجبم از آن سرازیر بود ، گفتم "نه" . پسر به آن سمت ریل خیره شد و گفت "راستش منم ریدم ... سوال دو شو شک داشتم ننوشتم .. خریت ! اگه می نوشتم پاس می شدما ... ولی خریت !" . همچنان متعجب نگاهش می کردم . منتظر حرف و حرکتی بودم . چیزی که همیشه از مردهای رهگذر دیده بودم . خودم را آماده می کردم که این بار اگر اتفاقی افتادم ، لال نشوم ، بزنم توی گوش طرف و فحش هم بدهم . قطار وارد ایستگاه شد . من هنوز داشتم توی ذهنم سناریوی چگونه چَک زدن به پسر را می چیدم که بلند شد و رو به رویم ایستاد . با همان لحن راحت و آرامَش پرسید "نمیای؟" . با همان لحن شکاک و متعجبم ، گفتم "نه" . نگاهم کرد و گفت "باشه ... برات انرژی میفرستم بعدیا رو خوب پاس کنی" ؛ و رفت ! سوار قطار شد و تا زمانی که قطار ایستگاه را ترک کند من با همان نگاه مشکوک از شیشه های قطار با چشم پسر را تعقیب می کردم . قطار که ایستگاه را ترک کرد ، با خودم فکر کردم که شاید خواب دیده باشم . پسری کنار من نشست ، بدون هیچ قصد و حرفِ زشت و پیشنهاد بی شرمانه ای ، چند کلمه ای حرف زد و بعد هم برایم آرزوی خوبی کرد و رفت . همین . همین قدر ساده و همین قدر سالم .
توی تمام سال های بعد از بلوغ جسمی ام ، تنها چیزی که در خیابان و کوچه و بازار دیده بودم ، چشم های هرز و حرف های زشت و دست های ناپاک بود . از ترس تجربه ی بد و خاطره ی تلخ یک ماه پیش ، چند هفته بود که دست های سین را ول نکرده بودم . دقیقا از یک ماه پیش تا همین دیروز ، حتی حاضر نشده بودم که تا طبقه ی اول ساختمان را بدون سین بروم . یک ماه بود که مثل کوآلا چسبیده بودم به بازویش . او هم انگار که دختر کوچکی دارد ، اجازه می داد که توی آغوشش پنهان شوم . خواهربزرگه چند شب پیش زنگ زده بود و چیزی نزدیک یک ساعت برایم حرف زد . گفت که همه مان آزار جنسی را تجربه کردیم عزیز من . گفت که چه بخواهی ، چه نخواهی وضع همین است خواهرکم . گفت و گفت و من گوش دادم . از خودش گف و دوست هایش و من اشک ریختم . پرسیده بود که "تا کی می خواهی بازوی سین را بچسبی و خودت را پشتش قایم کنی ؟ امروز که 17 سالت است ، توی بغلش گم می شوی ... فردا که 27 ساله بودی چه ؟ باز هم میخواهی دختر کوچکی باشی که تا سرکوچه هم باید بچسبد به بازوی برادرش؟" . خواهربزرگه گفته بود و من فکر کرده بودم که باید این ترس را یک جایی تمامش کنم . این ترس که امروز یک ماهه است باید تمام شود قبل از این که کهنه شود و بخشی از وجودم .
تمامش کردم و دیروز در حالی که مدام به پشت سرم نگاه می کردم و موبایلم را محکم توی دستم گرفته بودم تا هرجا که لازم شد به سین زنگ بزنم ، تنها راه افتادم که بروم خواهر بزرگه را بعد از چند هفته که از سفرش بازگشته بود ، ببینم . رفتم ... به پشت سرم نگاه کردم ... کوچه های خلوت را با تمام نزدیکی شان ول کردم و از خیابان های دور ولی شلوغ رد شدم ... جلوی ترس بزرگ یک ماهه ایستادم  و رفتم . رفتم و وقتی که توی مترو نشسته بودم ، پسر آرامی کنارم نشست و درست زمانی که داشتم توی ذهنم نقشه ی داد و هوار کردن و مقابله با یک بیمار جنسی را می کشیدم ، پسر با آرامشش ته مانده ی ترس هام را برداشت و سوار قطار شد . به خواهر بزرگه که رسیدم ، حس کردم که همه چیز تمام شده ، حس کردم که دیگر چیزی از وحشتی که یک ماه تمام کابوس های هرشبم را شکل می داد ، باقی نمانده . حس کردم که آن پسر ، با لحن آرام و راحتش ، پیامبری بود که دیروز به من رسید . پیامبری که رسالتش از بین بردن وحشت من بود و ثابت کردن این که هنوز هم می شود به این شهر مریض ، امیدوار بود .

کاش تعداد مردهای سالم ، پیامبران وحشت زدا و آدم های رنگی بیشتر بشود . کاش پیامبردیروزِ من ، صاحب پسرهای زیادی بشود و یادشان بدهد که سالم باشند . سالم زندگی کنند و هیچ وقت تخم وحشت را توی دل کسی نکارند .


*الهام گفته از کتابی به نویسندگی عرفان نظرآهاری


49. ترجیحن مهمانی مذکور ، فیری اسموکینگ باشد !

خسته ام و از ته دل آرزو میکنم که الان کسی زنگ بزند و دلش بخواهد من را با خودش ببرد پارتی ، مهمانی ، دور همی یا هرچیزی که بشود دو ساعتی خودم را با همه ی غم و دردهام بگذارم توی خانه و توی یک جمع نیمه غریبه ، از ته دل بخندم و برقصم و خودم نباشم . همین !

48. عباس آباد ، غروب جمعه ، پیچ امین الدوله

زنگ زده بودی که برگشتی . بعد از سه سال دوباره شماره ی خانه ات توی عباس آباد ، افتاد روی گوشی ام . صبح پنج شنبه بود . هل شده بودم . برگشته بودی . ته صدایت میخندید . برعکس سه سال پیش که همین شماره روی گوشیم افتاد و ته صدایت غم بود . به گمانم آن روز هم پنج شنبه بود . لابد پنج شنبه بود که فردایش در راه بازگشت از آن جاده ی لعنتی تهران-قم غروب جمعه شده بود و من با نارنجی آسمان گریه کرده بودم . صبح پنج شنبه زنگ زده بودی که برگشتی ... که میخواهی من را ببینی . بعد از سه سال . سکوت کرده بودم . با همان خنده ی پنهان توی صدایت گفته بودی "فردا ... غروب ... بیا ببینمت " . شنیده بودم که فاصله آدم ها را عوض می کند . تو عوض نشده بودی . بعد از سه سال هنوز هم دستور می دادی . هنوز هم بی خداحافظی قطع می کردی . هنوز هم جمعه ها غروب برنامه میگذاشتی .
بعد از سه سال بی خبر برگشته بودی و حالا میخواستی من را ببینی .
توی آینه ی آسانسور یک بار دیگر به خودم نگاه کردم . سه سال پیش که خودم را رسانده بودم فرودگاه یادم رفته بودم به خودم نگاه کنم . سه سال پیش چاق تر بود ... لابد آرایش کمتری هم میکردم ... تو موی بلند دوست داشتی ، موهام را بافته بودم . سه سال پیش دخترک قشنگی بودم که عصر جمعه بی آن که به خودش نگاه کند تا فرودگاه را آمده بود دنبالت . حالا موهایم کوتاه است . آرایش می کنم . لاغر شده ام . چند بار در آینه خودم را نگاه میکنم و هیچ میلی برای دنبالت آمدن ندارم . اما هنوز هم همان آدم ضعیف سه سال پیش ام . همان آدمی که زنگ میزدی و دستور میدادی و حتی اگر میلم هم نمی کشید اجرا می کردم . سه سال پیش گفته بودی "برو" و بی آن که بپرسم چرا ، راهم را گرفتم و رفتم . حالا زنگ زده ای که "بیا" و باز هم دارم در سکوت می آیم پیشت .
ماشین را روشن می کنم . عباس آباد ... سه سالی هست که پایم را آن سمت نگذاشتم . انگار که مثلث برمودا باشد ، برای رسیدن به هرجایی از کنارش رد می شدم . حالا ، در یک غروب جمعه دارم برمی گردم به تمام چیزهایی که فراموش کردنشان به قیمت سه سال از عمرم تمام شد .
یک بار دیگر به خودم توی آینه ی ماشین نگاه می کنم . لابد وقتی مرا ببینی خیلی تعجب می کنی . از دخترک تپل گیسو کمند سه سال پیش ، چیزی نمانده جز  زن محکم و لاغر اندامی که موهایش به زور به گردنش می رسند . تو هم باید عوض شده باشی . تصویرت توی ذهنم هنوز همان مرد خشک و قد بلند است که زمستان ها پالتو می پوشید و چکمه های جیر نخودی . همان مرد خشک و بی تفاوت که دستور می داد ... که خانه اش عباس آباد بود و توی خانه اش تلویزیون نداشت . تصویرت توی ذهنم ، هنوز هم وینستون می کشد و شراب می خورد و شعرهایم را مسخره می کند .
میرسم سرکوچه ای که سه سال پیش ، تمام آرزو هایم را ریختم توی جوب هایش و خاطره هایم را چال کردم پای درخت توی باغچه اش . آرزو هایم توی همان جوب لجن بست ... اما خاطره هام ... خاطره هایم پای درخت ماند و سبز شد ... شد همان پیچ امین الدوله ای که سه سال پیش نبود ولی حالا به درخت باغچه ی سرکوچه ات پیچیده و بالا می رود .

ماشین را روشن می کنم . باید برگردم . باید تو را با همان وینستون توی دستت و لحن مسخره ات وقتی شعرهام را میخواندی توی ذهنم نگه دارم . به خاطر خودم ... به خاطر سه سال زندگی ام ... به خاطر پیچ امین الدوله ی توی باغچه ...