یه قطره حرف

انشاهایی که صفر گرفتند

یه قطره حرف

انشاهایی که صفر گرفتند

47. از پراکنده ها

1- یار سفر کرده ام بازگشت و دل خواهر کوچکش را هم کلی شاد کرد . بماند که هنوز نتوانستم ببینمش اما همین که می دانم ، الان دارد همان سربی را تنفس می کند که من ، همین آرامم می کند . اصلن همین که می دانم اگر بخواهم ، یک ساعته به آغوشش می رسم ، آرام می شوم .

2- حس می کنم عمر وبلاگ نویسی من با "یه قطره حرف" سر آمده . حس می کنم باید بروم و یک مدتی خودم نباشم . یه قطره حرف ، خودِ من است . نیاز دارم که دور باشم از خودم . دلم می خواست سال ها توی این وبلاگ بنویسم اما حالا یک چیزی هرشب دم گوشم می گوید "جمع کن برو" . درست نمی دانم . قطعا نمی توانم همین طور رهایش کنم و بروم اما از طرفی من آدم ماندن هم نیستم . باید زودتر یک تصمیمی بگیرم .

3- دیشب به یکی از دوست هام گفتم که دلم می خواهد یک مدت جای کس دیگری زندگی کنم . شاید یک مرد متاهل جوان که دختر هشت ساله ی بانمکی دارد . شاید هم یک دختر 27 ساله ی مقیم فرانسه که دارد سینما می خواند . جواب دوست هم این بود که "خب بنویسش" . فکرش دارد قلقلکم می دهد . این که زندگی کس دیگری را تصور کنم و مدتی زندگی کنم و بنویسمش عجیب قلقلکم می دهد . تمرین خوبی هم هست ... می فهمم چند مرده حلاجم ! اما تا می آیم عملی اش کنم ، حس شیادی و کلاه برداری یقه ام را می گیرد . حس می کنم خیلی عوضی می شوم اگر یک مدت بتوانم جای خودم نباشم .

4- رمز پست 45 را هم به خوانندگانی که بشناسم می دهم . رمز خواستید ، بگویید .

46. نفس های آخر تهران

تب کردم . همه اش ظرف 24 ساعت شد . طوری سرفه می کردم که انگار تمام محتویان دستگاه گوارش میخواهد از طریق دهانم بزند بیرون . اولش تشخیص بر آلودگی هوا بود ، 24ساعت بعد در حالی که از شدت تب هذیان می گفتم و توهم زده بودم که جنگ شده و سین دارد آرپیجی میزند ، رفتم مطب دکتر و بازهم تشخیص عفونت در اثر آلودگی هوا بود . آلودگی هوا آن هم برای منی که در ماه گذشته فقط هفته ی پیش و فقط دو روز در تهران بوده ام و باقی این مدت را در خانه ی نقلی خودمان ، توی هوای خوب حومه ی شهر گذرانده ام واقعا چیز عجیبی ست . این که چطور دو روز در شهر بودن ، توانست مرا به مرز توهم از شدت تب برساند شاید خیلی عجیب نباشد ، اما این که چطور ساکنین این شهر هنوز هم گوش شیطان کر دارند راست راست راه می روند ، واقعا عجیب است . دم از سرب توی رژلب میزنند و هیچ کس دلش نمیخواهد بگوید که توی این هوا هم سرب است و اتفاقا میزانش از رژلب خیلی هم بیشتر است .

ما که تب کردیم و یک هفته هم پیچ و مهره شدیم به تخت ... الان هم که دارم این ها را مینویسم ، یک ربعی هست که اثر داروهای آرامبخش و ضدحساسیت و آنتی بیوتیک ها از بین رفته و توانستم چشم هام را باز کنم . گفتم تا یک ربع دیگر که دوباره نوبت وعده ی بعدی قرص و آمپول های فیل کُش است بیایم این ها را بنویسم و خواهش کنم که اگر باردارید ، بچه های کوچک دارید ، یا مثل من ریه های ضعیفی دارید ، پاتان را نگذارید بیرون .
البته جا دارد که یک خسته نباشید هم به گلادیاتورهای ساکن تهران بگویم که توی این هوا بازهم میتوانند به روال عادی زندگی شان برسند .
یک خواهش کوچک هم دارم ... البته این وبلاگ خواننده های اندکی دارد ، از همین اندک خوانندگان تقاضا می کنم که به گوش بقیه هم برسانند ... شمایی که سنگ خارج را به سینه می زنید ، شمایی که هالوین و کریسمس جشن می گیرید ... شمایی که خارج دوست ، خارج آزادی ... توی خارج مردم با وسیله ی نقلیه ی عمومی می روند سرکار و مدرسه و دانشگاه . ماهم خارج دیده ایم به خدا . هیچ کس هلک هلک به خاطر خودش ماشینش را راه نمی اندازد که برود سرکار !


+ پی نوشت : پراکنده نویسی را ببخشید ... بگذارید پای وضع جسمی خرابم .

45. من از این شهر میرم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

44. آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست/هرکجا هست خدایا به سلامت دارش

شب یلدای امسال برای من چیزی نبود جز یک تمرین . تمرین برای شبی که چندان دور نیست . تمرینی برای شروع روزهای سخت و تنهایی های آینده .
شب یلدای امسال من به جای هندوانه ، چمدان سرخی داشت ... به جای فال حافظ ، لیست بلندی از مایحتاج یک سفر چند روزه . چمدان جمع میکردم و لیست کارهای مربوط به سفرش را چک میکردم . یادش می انداختم که جوراب اضافه بردارد ... که هوای آن جا سرد است .. که مراقب باشد ، حالا که تنهاست سرما نخورد . چمدانش را جمع میکردم و به جای آجیل یلدا بغض قورت میدادم و یادش می انداختم که پاسپورتش جا نماند .
زیپ چمدانش را بستم ، لباس هایش را گذاشتم روی تختش ... لاک ناخن هایش را میزد و میگفت نگران است . با تمام کوچکی ام ، خواهر بزرگه شده بودم و تند تند میگفتم که نگران نباشد ... که سفر های تک نفره جذاب ترند ... که حتما خوش میگذرد ... میگفتم و به آزمون کذایی اش فکر میکردم که باید تک و تنها در یک کشور غریب برگذارش کند . به نتیجه اش . حرف میزدم و دلم آشوب چشم های نگرانش می شد ... با تمام کوچکی ام ، خواهر بزرگه شده بودم . دلش را قرص میکردم و قرص میگذاشتم توی دهانم . به گوشه ی کثیف شالش چنگ میزدم و چنگ می زدند به دلم . کیف پول پرنده دارش را جا میدادم در کوله اش و پرنده ها در دلم بال می زدند .
یک دوستی قدیم تر ها برایم گفته بود که خدا تغییرات بزرگ زندگی هرکس را آرام شروع میکند . آرام آرام عادتت می دهد ... بعد به خودت می آیی میبینی شرایط عوض شده ، آدم ها عوض شده اند ... دیگر هیچ چیز مثل قبل نیست .
تغییرات بزرگ زندگی من با شب یلدا شروع شد . یک شروع آرام و یک چمدان کوچک و یک مسافر که تکه ای از وجودم را در دستش داشت .
شب یلدا ی امسال من ، یک تمرین بود ... تمرین برای جدا شدن ها ، رفتن ها ، نبودن ها ، تنهایی ها ... .

شب یلدای امسال من ، کوتاه بود ... انگار که کوتاه ترین شب سال ... انقدر کوتاه که به چشم بر هم زدنی ، صبح بود ... باید نگاه خیره ام را از چشم های بسته اش میگرفتم ... اشک هایم را پاک میکردم ... میبوسیدمش ... خواهر بزرگه میشدم و قبول میکردم که همه ی آدم ها یک روزی میروند .


+ آرامش این شب هایم : "کلیک"

43 .

به برگه ی توی دستم نگاه می کنم . نه تنها به چیزی که حقِ واقعی ام بود نرسیدم بلکه از قبلی کمتر هم شده . از صبح پله ها را بالا پایین کرده ام . یک هفته ی تمام از دفتر مدیرهای مختلف دیدن کرده ام  و حالا نه تنها به حقم نرسیده ام بلکه چیزی هم بدهکار شدم . مینشینم روی پله ی جلوی در یک ساختمان . عصبی ام و چون شانس خیلی خوبی دارم ، ارث فشار خون بالا را خیلی سریع از پدرم گرفته ام . روند طبیعی بدنم طی می شود ... عصبی می شوم ، فشارم می رود بالا و در آخر سردرد وحشتناکی می گیرم که تا 24 ساعت پرتم می کند توی تخت . روی پله نشسته ام و سعی می کنم از توی کیفم بروفن پیدا کنم . جلد خالی اش پیدا می شود . یادم می افتد که دفعه ی پیش آرش -پسرجوانی که تازگی دکتر داروخانه ی محله مان شده- یاد قوانین افتاده بود و گفته بود بدون نسخه دارو نمی دهد .

در حالی که سعی می کنم  وزن سرم را روی بدنم تحمل کنم ، از روی پله بلند ی شوم . میرسم خانه . برگه را حل می دهم روی اُپن . مامان برگه را بر می دارد . می گوید "این که کمترم شد!" . نگاهم می کند . می فهمد که سردرد دارم ... می فهمد که عصبی ام ... می گوید "لجنزار دیده ای ؟ این جامعه همین است ... یک لجنزار بزرگ ... باید ماهر باشی که توی لجنش غرق نشوی ... هرکسی نمی تواند توی این لجنزار قدم بردارد ... بیشتر مردم غرق می شوند ولی تو یاد بگیر ... به خودت قول بده که یک روز از این لجنزار بروی ... قول بده کیمیا " . چشم هام را می بندم . مامان راست می گوید . یک روزی بلاخره باید از این لجنزار بروم .


فندک را می گیرم زیر کاغذی که صبح دستم داده بودند . خوب نگاهش می کنم . می سوزد . با آتشش سیگاری روشن می کنم و خوب سوختنش را نگاه می کنم . می سوزد ... پرتش می کنم پایین ... توی هوا می سوزد و میرقصد ... می افتد روی برف های کف زمین ... چند لحظه بعد خاموش می شود . فندکم را توی دستم فشار می دهم . باید بسوزانم . باید هرچیزی که وسط این لجنزار جلویم را می گیرد بسوزانم .