یه قطره حرف

انشاهایی که صفر گرفتند

یه قطره حرف

انشاهایی که صفر گرفتند

46. نفس های آخر تهران

تب کردم . همه اش ظرف 24 ساعت شد . طوری سرفه می کردم که انگار تمام محتویان دستگاه گوارش میخواهد از طریق دهانم بزند بیرون . اولش تشخیص بر آلودگی هوا بود ، 24ساعت بعد در حالی که از شدت تب هذیان می گفتم و توهم زده بودم که جنگ شده و سین دارد آرپیجی میزند ، رفتم مطب دکتر و بازهم تشخیص عفونت در اثر آلودگی هوا بود . آلودگی هوا آن هم برای منی که در ماه گذشته فقط هفته ی پیش و فقط دو روز در تهران بوده ام و باقی این مدت را در خانه ی نقلی خودمان ، توی هوای خوب حومه ی شهر گذرانده ام واقعا چیز عجیبی ست . این که چطور دو روز در شهر بودن ، توانست مرا به مرز توهم از شدت تب برساند شاید خیلی عجیب نباشد ، اما این که چطور ساکنین این شهر هنوز هم گوش شیطان کر دارند راست راست راه می روند ، واقعا عجیب است . دم از سرب توی رژلب میزنند و هیچ کس دلش نمیخواهد بگوید که توی این هوا هم سرب است و اتفاقا میزانش از رژلب خیلی هم بیشتر است .

ما که تب کردیم و یک هفته هم پیچ و مهره شدیم به تخت ... الان هم که دارم این ها را مینویسم ، یک ربعی هست که اثر داروهای آرامبخش و ضدحساسیت و آنتی بیوتیک ها از بین رفته و توانستم چشم هام را باز کنم . گفتم تا یک ربع دیگر که دوباره نوبت وعده ی بعدی قرص و آمپول های فیل کُش است بیایم این ها را بنویسم و خواهش کنم که اگر باردارید ، بچه های کوچک دارید ، یا مثل من ریه های ضعیفی دارید ، پاتان را نگذارید بیرون .
البته جا دارد که یک خسته نباشید هم به گلادیاتورهای ساکن تهران بگویم که توی این هوا بازهم میتوانند به روال عادی زندگی شان برسند .
یک خواهش کوچک هم دارم ... البته این وبلاگ خواننده های اندکی دارد ، از همین اندک خوانندگان تقاضا می کنم که به گوش بقیه هم برسانند ... شمایی که سنگ خارج را به سینه می زنید ، شمایی که هالوین و کریسمس جشن می گیرید ... شمایی که خارج دوست ، خارج آزادی ... توی خارج مردم با وسیله ی نقلیه ی عمومی می روند سرکار و مدرسه و دانشگاه . ماهم خارج دیده ایم به خدا . هیچ کس هلک هلک به خاطر خودش ماشینش را راه نمی اندازد که برود سرکار !


+ پی نوشت : پراکنده نویسی را ببخشید ... بگذارید پای وضع جسمی خرابم .

45. من از این شهر میرم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

44. آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست/هرکجا هست خدایا به سلامت دارش

شب یلدای امسال برای من چیزی نبود جز یک تمرین . تمرین برای شبی که چندان دور نیست . تمرینی برای شروع روزهای سخت و تنهایی های آینده .
شب یلدای امسال من به جای هندوانه ، چمدان سرخی داشت ... به جای فال حافظ ، لیست بلندی از مایحتاج یک سفر چند روزه . چمدان جمع میکردم و لیست کارهای مربوط به سفرش را چک میکردم . یادش می انداختم که جوراب اضافه بردارد ... که هوای آن جا سرد است .. که مراقب باشد ، حالا که تنهاست سرما نخورد . چمدانش را جمع میکردم و به جای آجیل یلدا بغض قورت میدادم و یادش می انداختم که پاسپورتش جا نماند .
زیپ چمدانش را بستم ، لباس هایش را گذاشتم روی تختش ... لاک ناخن هایش را میزد و میگفت نگران است . با تمام کوچکی ام ، خواهر بزرگه شده بودم و تند تند میگفتم که نگران نباشد ... که سفر های تک نفره جذاب ترند ... که حتما خوش میگذرد ... میگفتم و به آزمون کذایی اش فکر میکردم که باید تک و تنها در یک کشور غریب برگذارش کند . به نتیجه اش . حرف میزدم و دلم آشوب چشم های نگرانش می شد ... با تمام کوچکی ام ، خواهر بزرگه شده بودم . دلش را قرص میکردم و قرص میگذاشتم توی دهانم . به گوشه ی کثیف شالش چنگ میزدم و چنگ می زدند به دلم . کیف پول پرنده دارش را جا میدادم در کوله اش و پرنده ها در دلم بال می زدند .
یک دوستی قدیم تر ها برایم گفته بود که خدا تغییرات بزرگ زندگی هرکس را آرام شروع میکند . آرام آرام عادتت می دهد ... بعد به خودت می آیی میبینی شرایط عوض شده ، آدم ها عوض شده اند ... دیگر هیچ چیز مثل قبل نیست .
تغییرات بزرگ زندگی من با شب یلدا شروع شد . یک شروع آرام و یک چمدان کوچک و یک مسافر که تکه ای از وجودم را در دستش داشت .
شب یلدا ی امسال من ، یک تمرین بود ... تمرین برای جدا شدن ها ، رفتن ها ، نبودن ها ، تنهایی ها ... .

شب یلدای امسال من ، کوتاه بود ... انگار که کوتاه ترین شب سال ... انقدر کوتاه که به چشم بر هم زدنی ، صبح بود ... باید نگاه خیره ام را از چشم های بسته اش میگرفتم ... اشک هایم را پاک میکردم ... میبوسیدمش ... خواهر بزرگه میشدم و قبول میکردم که همه ی آدم ها یک روزی میروند .


+ آرامش این شب هایم : "کلیک"