یه قطره حرف

انشاهایی که صفر گرفتند

یه قطره حرف

انشاهایی که صفر گرفتند

37. آنقدر سرد شدم ، از دهنت افتادم ...


سرمای دم صبح از سنگ های کف آشپزخانه شروع می شود ، تا مغزم رسوخ میکند و بعد آرام آرام در نوک انگشت های دستم آرام می گیرد .

انگشت هایم که حلقه میشود دور لیوان چای ، سردی دست هایم را به یادم می آورد . درست مثل همان روزی که گرمی دست های کسی ، سرمای انگشت هایم را لو داده بود . از لیوان چای بخار بلند می شود . همان قدر که از دست های سرد من عشق بلند می شد . گرمای چای بر سرمای صبح چیره می شود . درست مثل همان روزهایی که گرمای حرف هایی بر سردی زندگی ام چیره می شد . اولین جرعه ی چای که زبانم را می سوزاند ، صدایی در مغزم می پیچد ... "راه ما سواست ... من زنی میخواستم که دست های گرم و قوی داشته باشد ، تو دست های سردی داری ... پشت دست های سرد ، دل های ضعیف نشسته است" ... دلم سوخته بود ... دلم سوخته بود ... همان طور که حالا زبانم .

لیوان خالی را توی ظرف شویی می گذارم . باید زودتر شومینه را روشن کنم . دستکش هایم را دستم می کنم ؛ مبادا این بار کسی پی به دل ضعیفم ببرد .



36. چرخه ی عشق های بی ثمر

بدبختی های دنیا از جایی شروع میشود که آدم کسی را میخواهد و او کسی دیگر را . بدبختی ها زمانی به اوج میرسد که این چرخه به خودمان میرسد ، کسی را میخواهیم که هیچ تمایلی به ما ندارد و کسی میخواهدمان که هیچ تمایلی به او نداریم . شکست هامان درست از همین جا شروع می شود . از همین جایی که چرخه به ما می رسد و بین کسی که میخواهیمش و کسی که میخواهدمان، آنی انتخاب میشود که ذره ای تمایل به ما ندارد .
بدبختی ها اوج میگیرد . عشق مان به عادتی زشت و زجری دردناک تبدیل می شود . ادامه ی زندگی مان می شود "آه" های پیاپی . صورت هایمان تبدیل میشود به آینه ی دل های مرده مان و هیچ راهی جز ادامه نمی ماند.
زندگی های از روی جبر را ادامه می دهیم و محکوم می شویم به حبسی ابدی . عشق های کهنه مان که روزی ما را به این زندان عادت کشاند ، خاک میگیرند ... فراموش می شوند و هر از گاهی در لباس "آه" از نهادمان خارج می شوند .
ما آدم هایی هستیم محکوم به مرگ در جبر . محکوم به زندگی های مرده .

ما آدم هایی هستیم که خیلی زودتر از سوت آغاز ، تمام شدیم .



35. به تراویس

وبلاگ تراویس بیکل ، جزو سه تا وبلاگ بوک مارکیِ که تقریبا روزی چند بار چکش می کنم . باهاش تو خیلی چیزا هم عقیده ام و تو یک سری موارد هم نه . من آدم روزانه نویسی خوندن نیستم اما باید قبول کرد که تراویس هم یک روزانه نویس عادی نیست . قلم خوبش و روایت داستان وارش به همرار دید جالبش به زندگی ، مشتاقم می کنه که پیگیر وبلاگش و نوشته هاش باشم .
حالا این وبلاگ نویس مهربون با نهایت لطفش ، یکی از پستاشُ به من اختصاص داده . پستی که باعث و بانی حال و حس خوب امروز منه !

وقتی کسی رو قبول داشته باشید و اون آدم از شما تعریف کنه ، قطعا تا مدت ها شارژتون پر خواهد بود ! و من وضعیت فول شارژ الانُ مدیون تراویس هستم !



34.



دارم فکر میکنم به خودمو روزی که ازین شهر میرم . قطعا جای خالیم حس نمیشه . اصلا جای خالی ای نمیمونه که حس بشه ! پاتوقی نداشتم که بخواد با نبودنم خالی بشه ... اتاق نیم وجبی هم حتما بعد از خارج شدنم از در خونه تبدیل به گل خونه ای میشه که بابا همیشه آرزشو داشت . لابد تا اون موقع فهمیده که دختر بی فکرش سیگار رو با سیگار روشن میکنه و با تاپ میره تو بالکن و چار ساعت با تلفن حرف میزنه . پس قطعا توی قلب اونم با رفتنم جایی خالی نمیشه . دختر سیگاری بی حیا که جایی نداره که حالا بخواد خالی هم بشه !

لابد تو شهر بعدی هم دوباره همین جوری میشه ... دوباره موهامو گوجه میکنم و میچپم گوشه ی اتاق ... لابد بازم زل میزنم تو آینه و بلند بلند میرا میخونم ... شاید تو شهر بعدی سیگارو ترک کنم ... شاید مجبور بشم تا صبح ظرفای یه رستوران کثیف درجه سه ی فرانسوی رو بشورم و صاب رستورانم با اون زبون تخیلیش بالا سرم ژوقون پوغون کنه ! لابد تنهاتر میشم ... شایدم بی پول تر ! ولی هرچی که بشم بازم جمعه ها رو لم میدم یه گوشه و فیلمای اکشن و بُکش بُکش میبینم ... بازم نوک پا نوک پا تا آشپزخونه میرم و تو پارچ آب میخورم . شاید اون موقع بتونم به خودم ثابت کنم که مامان بزرگ خرافاتیِ که میگه با جوراب نخوابیم و تو پارپوبِ در نشینیم ... شاید بتونم بشینم تو چارچوب در و نترسم از این که کسی بهم تهمت بزنه .
شاید تو شهر بعدی کمتر خواب اون تپه رو ببینم یا شایدم تو خواب یه چتر نجات تو کوله م باشه که وقت پرت شدن نجاتم بده . شاید تو شهر بعدی دوستام دیگه پای چس ناله هام نشینن و وقتی میزنم زیر گریه راحت بگن که اشکام به تخمشونه !

ولی تو شهر بعدیم حتما یه جا واسه خودم دست و پا میکنم . یه جایی که وقت رفتنم حجم خالی بودنش به چشم بیاد . یه جایی که وقت رفتن حس کنم بخشی از وجودمو توش جا گذاشتم .


+ پی نوشت : معتقدم وقتی کسی میره ، چون چیزی نداشته که پابندش کنه . آدما دنبال جایی میگردن که چیزی یا کسی بتونه اونجا ، بهشون حس تعلق بده . اگه تا حالا تونستم این شهر خاکستری رو با آدمای خاکستری ترش تحمل کنم فقط به خاطر این بوده که مامان منو پابند میکنه . هرجایی که باشه ، من پابند همونجام . 


33. قدیم ها همه چیز آسان تر بود

زن پیاز بعدی را از توی گونی کنار دستش بر میدارد . میگذاردش روی تخته ی چوبی رو به رویش و همزمان که دارد دماغش را بالا می کشد ، با چاقوی بزرگ توی دستش سر و ته پیاز را جدا می کند . با مچ دستش ، زیر چشم هایش را پاک می کند . انگشت وسطی دست چپش را چند لحظه ی پیش بریده ، لکه ی خون از روی چسب زخم پیدا ست . پوست پیاز را جدا می کند و با گوشی روسری بینی اش را پاک می کند . می گوید "میدانی دختر جان ... قدیم ها همه چیز آسان تر بود ... حتی همین پیاز ها هم بو و تندی شان کمتر بود ... تقصیری هم ندارند ها ! مال این کود های شیمیایی ست ... بزرگ شان می کند ولی با بزرگ شدنشان تند و تیز هم می شوند" . دستم را میبرم جلو که پیاز پوست شده را بردارم . بدون این که نگاهش را از روی پیاز توی  دستش بر دارد می گوید "خودم خرد می کنم ... دست های تو جوان است ... حیف است که بگذاری شان پای این پیاز ها" . فین فین می کند و می رود سراغ پیاز بعدی . گونی به نصف رسیده است و ظرف پیاز های درشت و پوست کنده شده ی کنار دستش دارد پُر تر می شود . پیاز ها را میگذارد کنار و می رود سراغ شیشه ی زردچوبه . میپاشد روی زخم تازه ی انگشت شصت دست راستش . می گوید "نمیدانم برایت گفتم یا نه ؟ ولی قدیم ها همه چیز آسان تر بود ... چاقو ها انقدر تیز نبود که تا گوشت و پوست دستت را به باد بدهد ... هم سن و سال تو بودم ... چاقو های مادرم را میبردم اول بازار ... پیش حاج اسماعیل ... چاقو تیز می کرد ... خدا بیامرز کارش را بلد بود ... نه آنقدر تیز میکرد که تا گوشتِ انگشت آدم را هم جر بدهد ... نه آنقدر کُند میگذاشت که ماست هم نبرد ... انقدر خوب چاقوهامان را تیز می کرد که فکر کردم اگر شوهرم باشد لابد صاحب بهترین چاقوها می شوم ، بعد هم دیگر لازم نیست که تا اول بازار به خاطر چاقوهای مادرم بروم ... حاج اسماعیل بنده خدا ، از وقتی که اسمش رفت توی شناسنامه ام ، خودش سرماه میرفت خانه ی مادرم ، چاقو هاشان را تیز می کرد ... برایت که گفتم ... آن قدیم ها همه چیز آسان تر بود ... انقدر آسان که وقتی بچه مان نشد ، دیگر چاقوهامان هم تیز نشد ... حاجی یک روز ساکم را داد دستم گفت پریچهر دوست ندارد توی خانه اش باشی ... پریچهر ... گفتم که مادر ... زندگی ها آسان بود ... یک روز عروس خانه بودی ، یک روز بیوه ی در به در دنبال کار ..." . زردچوبه ها را از روی انگشتش می شوید . چسب زخم را دورش می پیچد . نگاهش پی گونی پیازها میچرخد . چاقو اش را میگیرد دستش و با بغض خفه شده ی ته صدایش می گوید "نمیدانم چرا این پیازها انقدر تند و تیز است" .