یه قطره حرف

انشاهایی که صفر گرفتند

یه قطره حرف

انشاهایی که صفر گرفتند

61. فراموش میکنم پس هستم

قطاری که سوارش شده بودیم ده دقیقه توی ایستگاه وایستاده بود و بعد از ده دقیقه هم اعلام کردن که به خاطر یه سری مسائل باید از قطار پیاده شیم . قطار بعدی هم ده دقیقه توی ایستگاه ایستاد و بعدم برخلاف سرعت زیاد مترو ، خیلی اروم حرکت کرد ، توی هر ایستگاه پنج دقیقه صبر میکرد . حقیقت اینه که اولین چیزی که توی ذهن بیشتر مسافرا جرقه زد این بود "نکنه قراره ترور شیم؟!" . توی ذهنم به سرعت چند ثانیه حادثه های بلژیک و پاریس و عراق و سوریه مرور شد ! بعد به چهره ی تک تک آدمای ترسیده نگاه کردم ... فکر کردم که اگه تو همین لحظه منفجر شیم ، چه قدر شاگردای اون معلمی که ته قطار نشسته غمگین میشن ، یا همسر خانوم جوونی که یه نوزاد تو بغلش بود ، احتمالا دوست پسر اون دختر دانشجویی هم که داشت پای تلفن باهاش دعوا میکرد از شدت عذاب وجدان جنون میگرفت ... تا کی مرگمون سوژه ی خبرگذاریا میشد ؟! یعنی چند روز هشتگِ شبکه های اجتماعی میشدیم ؟! تا کی پروفایلاتون میشد "پِری فور ایران" ؟! چند وقت میخواستین با عصبانیت راجع به ریشه کن کردن داعش و تروریسم مطلب به اشتراک بذارید و تو تاکسیا نطق سیاسی کنید ؟! 

حقیقت اینه که همه چیز به دو روز هم نمی کشید ... بعدش همه بر میگشتن به هشتگِ خونه ی خاله و زندگیِ رنگی ... ترس از مترو فراموش میشد ... همسرِ اون خانمی که نوزاد توی بغلشه هم احتمالا برای فرار از تنهایی یه زن دیگه میگرفت و آموزش پرورش هم یه معلم دیگه میفرستاد واس اون دانش آموزای غمگین ، پسری که از عذاب وجدان جنون گرفت هم بعد از درمان با یه دخترِ فداکار آشنا میشد ... 

حقیقت غیرقابل انکار همینه ... زندگی جریان داره ... خوب یا بد ، میگذره ... فراموش میشه . 

به همون اندازه ای که برای فراموش شدنم ناراحتم ، برای این قریضه ی قشنگ فراموشی خوشحال هم هستم ... اگر قرار بود غم ها فراموش نشن ، آدم های سالم هم مثل دایناسور ها به تاریخ میپیوستن ... بعد هم لابد شهر پر میشد از مجنون های چراغ به دستی که دور میدونا میچرخن و به یاد تموم آدمای از دست داده و نبودنا و نرسیدنا و نشدنا آواز غمگینی رو زمزمه میکنن .


نظرات 4 + ارسال نظر
man 21 فروردین 1395 ساعت 13:31 http://insanewords.blogfa.com

ادما تو ایده الاشون اون شهر چراغ به بدستو دوست دارن. اما یه شمعم جایى روشن نمیمونه.
هیچى نمى مونه...

هیچی ...

بدمست 26 فروردین 1395 ساعت 15:52 http://Www.badmast2.blog.ir

زندگی یه شوخی کاملا جدیه! هر کسی ظرفیت شوخیرو نداره!
خیلیام خودشونو زدن به خریت که یه وقت این شوخی براشون جدی نشه!

شوخی شوخی ، جدی شد
که میگن ، همین زندگی ماست !

علی اسفندیاری 31 فروردین 1395 ساعت 19:20 http://eshqh.blogsky.com/

سلام
الا بذکر الله تطمئن القلوب
با یاد خدا دلها آرام می گیرد.
وقتی دلت به جایی محکم قرص و محکم است، از هیچ نگران نیستی
زندگی مجموعه ای از لحظاتی است که جلوی دوربین خدا هستی، و حساب کارهایت پیش اوست،
خوشحال می شوم همیشه باورمان شکوفه باران الهی باشد.

نازنین 5 اردیبهشت 1395 ساعت 10:41

عنوانش شبیه عنوان های سخاوتی بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد