یه قطره حرف

انشاهایی که صفر گرفتند

یه قطره حرف

انشاهایی که صفر گرفتند

7. ناتوانیِ جدیت


درد جدی نبودن از بزرگ ترین مسائل عالم بشریت است برای من ! این که نمیتوانم جدی باشم ، نمیتوانم عصا قورت داده یک گوشه بنشینم ، نمیتوانم با آدم ها گرم نگیرم ، شوخی نکنم ، به شوخی هاشان نخندم ... نمیشود ! و انقدر در طول این سال ها نتوانستم جدی باشم که تا کمی ... تاکید می کنم -فقط کمی- ... لبخند نمیزنم و سکوت می کنم ، کل جمع حاضر نگران میشوند که لابد اتفاقی افتاده ! کیمیا و سکوت ؟؟ و بعد هم آنقدر پشت سرهم میپرسند که "چیزی شده؟" و "چته؟" که آدم مجبور میشود به همان لاک صمیمیتش برگردد !
مشکل از جایی بیشتر میشود که در برخورد با جنس مذکر هم با همین فرمون پیش رفته که در نگاه بعضی از اقشار جامعه "جلف" است و دختر باید سنگین باشد و کیمیا چرا انقدر سبک است ! همین چند روز پیش خانم ایکس آمد ، دستم را گرفت و کشید یک گوشه ای که کسی نبود ، گفت دختر جان یک کمی سنگین تر باش ... حجاب درست که نداری ، هی هم به شوخی های این مردها میخندی ، خب دلشان میخواهد هی با تو حرف بزنند ... دخترجان مردها همه شان مریض اند ... نباید جلوشان خندید ... پررو میشوند و فکر می کنند خبری شده ! یک کمی از خانم ایگرگ یاد بگیر که هم حجابش تکمیل است ، هم رفتارش سنگین !
بعد هم من در حالی که دلم میخواست عربده بکشم که آقاجان ، همین خانم ایگرگ در نهایت موذی گری ، روزی هزار بار با همه طوری لاس میزند که مرد غیر مریض هم جذبش میشود وای به حال به قول شما مریض ... همین خانم ایگرگ که تا حالا از ته دل خندیدنش را کسی ندیده ، طوری لبخندهای عشوه دار میزند که من اگر بخواهم ادایش را هم نمیتوانم در بیاورم ...
به خانم ایکس گفتم خانم جان مردها قبل از این که موجودات مریضی باشند ، انسان اند و به نظر من مردی که قرار باشد با صدای خنده ی مثل غاز من پررو شود اصلا انسان نیست ... شوخی های کوچک و لبخند هم جزو همیشگی اخلاق من است که با همه دارم ... نه مثل خانم ایگرگ فقط با آقایان مجرد ! و به نظرم لبخند زدن به مردم اخلاق اجتماعی مناسب تری است تا اخم کردن به آن ها و برای عضلات صورت هم مفید تر است !
خب اگر میخواهید بدانید که بعدش چه شد باید بگویم که خانم ایکس از درگاه الهی طلب آمرزش و هدایت من را کرده و با سری که از شدت تاسف برای من لغوه گرفته بود به اتاقش برگشت !
حالا این که چرا نمیشود من جدی باشم از مسائل بزرگ عالم بشریت است !


+ پی نوشت : انقدر فکر کردم این مدت به این مسئله ی " ناتوانیِ جدیت" که شاید به یک روانشناس هم مراجعه کنم !

6. مرز را بسته اند ... به خاطراتتان برگردید


تا مرز فراموشی میروی
و ناگاه
دیدبان مرزی
از همان عطری میزند

که تو را تا اعماق خاطرات کهنه میبرد ...



5. امان از خواب های نصفه


نشسته بود پشت پیانو اش.پشت همان پیانوی قهوه ای که چند سال پیش به آن چوب حراج زد و از آن به بعد هم دیگر هیچ وقت،هیج کس،ندید که پشت پیانویی بشیند ...
نشسته بود پشت همان پیانوی قهوه ای ... ایستاده بودم رو به روی پنجره ی بلند آشپزخانه ... سرش را برگرداند سمتم و لبخند زد . درست همان لبخندی که سال ها پیش،قبل از فروش پیانو زده بود.همه چیز داشت تکرار می شد ... با لبخند قدیمی اش ، زیر لب گفت "بلاخره اونی که دوست داشتی رو یاد گرفتم" . بدون مکث ، نگاهش را دوخت روی کلاویه ها ... نمیتوانستم دقیق نگاهش کنم ... نور پنجره ی آشپزخانه چشمم را میزد ... نمیشد دقیق و جزء جزء صورتش را ببینم ... تنها سایه ای بود،پشت به من،با حرکت تند دست هایش .
مون لایت را که شروع کرد ، دیگر همان سایه را هم دقیق نمی دیدم ... 3 دقیقه ی مون لایت ، به اندازه ی 3 ساعت کش آمد ... نشسته بود پشت همان پیانوی قهوه ای قدیمی اش و داشت بعد از این همه سال برایم مون لایت میزد،آن هم درست در همان وضعیت سال ها پیش ... درست مثل همان روزی که گفته بودم مون لایت بزن و گفته بود یاد نگرفته است ... حالا اما شده بود سایه ای پشت به من که از لرزش انگشت هایش ، بتهون زنده میشد .
به ضرب آخرش نرسیده بود ... چشم هایم از زور دردی که در کمرم می پیچید باز شد ... نگاهم که روی جای خالی پیانو ثابت ماند،یادم آمد که آخرش را کامل نزده بود ... مون لایت را با بلند ترین صدا پلی کردم ... ایستادم رو به روی پنجره ی بلند آشپزخانه،خیره به جای خالی پیانو ... امان از خواب های نصفه .

4. شاید زمان گندلف مهربانی هنوز نمرده بود

گندولف:

"سارمون باور داره که فقط قدرت زیاد میتونه جلوی اهریمنُ بگیره ، ولی من این طور فکر نمی کنم ... من فهمیدم که کارهای کوچک و ساده ی مردم معمولیِ که تاریکی رو تو حاشیه نگه میداره ... کارهای کوچکی که از روی مهربانی و عشق انجام میشه"

هابیت ها(سفر غیر منتظره)



Gandalf:

"Saruman believes that it is only great power that can hold evil in check. But that is not what I have found. I've found it is the small things, everyday deeds of ordinary folk that keeps the darkness at bay. Simple acts of kindness and love."


The Hobbit: An Unexpected Journey

3. من آدم خوبی نبودم

من آدم خوبی نبودم . هیچ وقت خوب نبودم ... این تصور بقیه بود که از من یه آدم خوب ساخت ... ولی فقط تصور بود ... یه خیال خام !
من از همون روزی دیگه خوب نبودم که وسط میدون توحید بغضم گرفت ... از همون شبی که نشستم صندلی عقب ماشین و میون حرفای بقیه، هدفون چپوندم تو گوشم و کل نیایش رو ریز ریز گریه کردم ... من از همون روزی بد شدم که آفتاب روی سرم سنگینی کرد و آسمون شب ستاره هاشو ازم گرفت . از همون روزی بد شدم که فهمیدم میشه عاشق کسی بود اما تو بغل کس دیگه ای خوابید ... از همون لحظه ای که دلم خواست پنج-شیش تا پا قرض بگیرم و به سرعت جت از همه چیز فرار کنم ... از خودم ، از حسم ، از آدمایی که نمیخواستن باشم .

درمان من فرار از خودم بود ... از خود خوبم ... من از همون لحظه ای بد شدم که از خودم فرار کردم.