یه قطره حرف

انشاهایی که صفر گرفتند

یه قطره حرف

انشاهایی که صفر گرفتند

32. عادت می کنیم

کتاب جلد آبی* را توی دستم جا به جا می کنم . رسیده ام به فصل آخر . نمیخواهم بخوانم . نمیخواهم بخوانم و آخرش بفهمم که آرزو قید سهراب را زده . نمیخواهم قبول کنم که تسلیم دختر و مادرش شده است . کتاب جلد آبی را با همان فصل آخرِ نخوانده اش پرت می کنم روی تخت .
صفحه ی گوشی روشن می شود و اسم غزاله می افتد روی موبایلم . صفحه ی گوشی را خاموش می کنم . شمعدانی روی لبه ی بالکن ، گل داده ... از آن گل های درشت و بزرگی که باید اوایل تابستان می شکفت . دوباره صفحه ی گوشی روشن می شود . دلم نمیخواهد جواب دهم . حرف زدن حالم را بدتر می کند . این وضعیت پیچیده را پیچیده تر می کند .
کتاب را از روی تخت بر میدارم و میروم توی بالکن . روی زمین مینشینم و کتاب را باز می کن . مطمئنم که سرنوشت آرزو هرچه باشد قشنگ تر از فکرهایی ست که دارد توی مغزم می پیچد . کتاب را دو روزه رسانده ام به فصل آخر . شاید چون این مدت شده بودم درست مثل شخصیت آرزو توی کتاب . همزمان به چند چیز مختلف فکر می کردم و راجع به موضوعی کاملا متفاوت حرف می زدم . با سین درباره ی آل پاچینو حرف میزدم و توی ذهنم دو دو تا - چهار تای حساب بانکی ام بود . با مامان راجع به غذای مهمانی جمعه اش حرف میزدم و توی ذهنم داشتم فکر می کردم که حالا که رابطه ام با فلانی قاراش میش است ، چگونه باید برخورد کنم . به بابا از دندان پوسیده ام و دکترِ جوان و کار بلدم می گفتم  و فکر می کردم که کِی قرار است بلاخره بگویم که دلم میخواهد از این شهر بروم . روی تخت دندانپزشکی ، دکتر از دندانم می پرسید و من به تنهایی بیش از حد هفته ی گذشته ام فکر می کردم .
بابا در بالکن را باز می کند . با تعجب نگاهم می کند و می گوید "نور برای خواندن کم است ... میوه ات را هم که نخوردی باز ... پاشو بیا تو" . زیر لب می گویم "آخرش هم آرزو تسلیم دختر و مادرش شد ... آخرش هم قید سهراب را زد ... راست می گفت سهراب ... عادت می کنیم." . بابا سرش را تکان می دهد . به کتاب توی دستم نگاه می کند و با همان نگاه تاسف بار ، می گوید "زودتر بیا تو تا سرمانخوردی" .


*عادت می کنیم/زویا پیرزاد

31. فریدون مهربان است*

فریدونُ از دو سال پیش یادمه . از وقتی که شهرکتاب سرکوچه ی مامان جون ، پرسنلشو عوض کرد و جای اون آقا بداخلاقه ی طبقه ی دوم ، فریدونِ مهربون رو گذاشت . از وقتی که یادم میومد آقا بداخلاقه با اون اخمای تو هم رفته ش وایمیستاد طبقه ی دوم و بین قفسه های کتاب راه میرفت . اولین تصویری که ازش دارن مال هشت سالگیمه ... اون موقع که بهم توپید "اینجا چیکار میکنی؟مگه طبقه ی اول مال بچه ها نیست؟" . شاید از خیلی قبل تر هم اونجا کار میکرد ولی حافظه ی ضعیف من فقط از هشت سالگی به بعدُ یاری میکنه . قبل از فریدون کسی جرات نداشت از آقا بداخلاقه سوال بپرسه . وقتی مجوز ورود به طبقه ی دوم رسید دستم و دیگه بزرگسال بودم ، یه بار از آقا بداخلاقه بپرسیدم "کتابای سلینجرو تو کودوم طبقه نگه میدارید؟" و آقا بداخلاقه ، اخماشو تو هم کشیده تر کرد و گفت "چه میدونم خانوم ... این همه کتاب اینجاست ... قرار نیست جای همه شونو حفظ باشم که ... بگرد خودت پیداش کن" . از اون به بعد دیگه دور و بر آقا بداخلاقه پیدام نشد ... شده بود که یک ساعت بین قفسه ها میگشتم و بقیه رو هم راهنمایی میکردم ولی دیگه نمیرفتم از آقا بداخلاقه چیزی بپرسم . دفعه ی سومی که بهم توپید رو بهتر یادمه ... شهرکتاب تازه شده بود سه طبقه ... طبقه ی سومش جینگیلیجات داشت و کتابای زبان . داشتم از راه پله بالا میرفتم که آقا بداخلاقه دوباره ابروهاشو تو هم کرد و گفت "یواش تر خانوم ... شهربازی که نیست!" .

دو سال پیش که یکی از غروبای اول پاییز ، دلم برای شهرکتاب مورد علاقه م تنگ شده بود ، زیر بارون گز کردم و مثل یه موش آب کشیده رسیدم به شهرکتاب . همون طبقه ی اول ، حسابی کف کفشامو کشیدم به پادری دم در که وقتی میرم بالا دوباره آقا بداخلاقه نیاد بهم بگه "چه وضعیه خانوم ... جای پاتون رو کل زمینا مونده" . بعدم آروم و یواش پله ها رو رفتم بالا . سرمو انداختم پایین که یه وقت با آقا بداخلاقه چشم تو چشم نشم . شروع کردم گشتن بین کتابا . اون شب حتی درست نمیدونستم چی میخوام . اصلا چیزی نمیخواستم ! فقط دلم برای شهرکتاب خواستنیم تنگ شده بود ! وقتی دیدم نگاه بداخلاقه سنگینی نمی کنه ، سرمو بلند کردم ... خوب دور و برُ نگاه کردم ... خبری ازش نبود . ته سالن ، یه آقایی با روپوش پرسنل شهرکتاب داشت کتابی رو به یه خانوم معرفی میکرد . خانوم لبخند زد و کتاب به دست رفت طبقه ی بالا . آقا بداخلاقه رفته بود و جاش یه پسر جوون فرفری با لبخند بین قفسه ها می گشت . یادم افتاد که مامان بارها گفته بود "حتما چراغ ها را من خاموش میکنم رو بخون ... خیلی خوبه" . رفتم جلو و پرسیدم "ببخشید ... چراغ ها رو من خاموش می کنمُ کجا پیدا کنم؟" . فریدون تو کمتر از یک دقیقه ، با سه تا کتاب برگشت . کتابای زویا پیرزاد رو گرفته بود دستش و دونه دونه و با حوصله راجع بهشون برام توضیح میداد . از نویسنده گفت و سبک نگارش و داستان و قیمت کتابا . حرفاش که تموم شد ، کتاب به دست رفتم دم صندوق و راضی از خریدم برگشتم خونه ی مامان جون .
تو دوسال گذشته بیشتر آخر هفته رو رفتم شهرکتاب . چیزی نخرید ولی رفتم . فقط رفتم که پام برسه طبقه ی دومش و فریدون از پرفروش های جدید بگه و از آخرین کتابی که خونده و من لبخند بزنم که دیگه آقا بداخلاقه نیست و طبقه ی دوم هم شلوغ شده . از دو سال پیش دیگه طبقه ی دوم خاکستری نیست . آقا بداخلاقه ، خاکستریا رو با اخماش برد ... حالا طبقه ی دومه و انرژی مثبتِ لبخندای فریدون و آدمایی که هرروز به واسطه ی فریدون با کلی کتاب جدید آشنا میشن و حس خوب میگیرن .
تو دو سال گذشته ، هربار که پام رسید به شهرکتاب ، با فریدون حرف زدم ... حتی درحد یک جمله ... اما هربار یادم رفته اسمشو بپرسم . سال پیش که با مامان از شهرکتاب برمی گشتیم ، بهم گفت "فکر می کنی اسمش چی باشه ؟" ، من بدون فکر گفتم "فریدون" . ازون به بعد اسم آقا فرفری خوش اخلاقه ی طبقه ی دوم شد "فریدون".


+ پی نوشت : بیاید حال همو خوب کنیم ... یه لبخند میتونه تو اطرافیانمون تاثیر باور نکردنی بذاره !


*بخشی از شعر عباس یمینی شریف

30. خنداننده ی برتر

اگر مخاطب برنامه ی خندوانه باشید ، قطعا سجاد افشاریان را می شناسید . نویسنده ی برنامه ی خندوانه که یکی از شرکت کنندگان مسابقه ی "خنداننده ی برتر" هم هست .
در مرحله ی اول مسابقه ی استندآپ کمدی یا خنداننده ی برتر ، اجرایی قوی از او دیده شد . او که با استفاده از شوخی با هموطنان شیرازی توانست مخاطبان زیادی را جذب کند و از رقیب خود (سپند امیرسلیمانی) که اتفاقا اجرای ضعیفی هم ارائه داد ، جلو بزند ، وارد مرحله ی بعدی مسابقه شد و این بار هم گروه مهران غفوریان بود .
سجاد افشاریان که در مرحله ی اول و با اجرای قوی خود ، توقع طرفداران و بینندگان این برنامه را بالا برده بود ، حالا باید در برابر مهران غفوریان اجرایی به مراتب قوی تر و خنده دارتررا روی صحنه می برد ، چیزی که بینندگان هم منتظر دیدنش بودند . اما در کمال تعجب و برخلاف حرف هایش قبل از برنامه که اشاره کرده بود تلاش زیادی برای نزدیک شدن به استاندارد استندآپ کمدی کرده است ، اجرای او بیشتر شبیه به تئاتری 18 دقیقه ای بود که میخواست در آن با استفاده از تک گویی و شیوه ی بیان ، حضار را به خنده آورد . اما متاسفانه استندآپ کمدی این بار او تنها توانست گهگداری لبخندی را روی صورت بیننده بنشاند . برخلاف هدف استندآپ کمدی ، اجرای سجاد افشاریان بیشتر از این که طنز باشد ، تراژدی غم باری بود که با لحنی طنزآلود بیان می شد و شعری هم که در پایان ضمیمه ی این اجرا بود ، به خوبی توانست احساسات حضار و بینندگان را برانگیزد .

سجاد افشاریان نشان داد که از قدرت اجرا و بیان خوبی بهره مند است اما این چیزی نبود که بینندگان یک استندآپ کمدی انتظارش را داشتند . شاید اگربرنامه ی  او روی یک صحنه ی تئاتر  اجرا می شد ، مخاطبان بسیاری را جذب می کرد و از فروش زیادی هم بهره مند می شد . یقینا مونولوگ های این نمایش هم تا مدت ها در قالب متن های احساسی ، در شبکه های اجتماعی به اشتراک گذشته می شد . اما متاسفانه برنامه ی خندوانه صحنه ی تئاتر نبود و نتوانست آن طور که باید پذیرای این اجرای خوب باشد .
من به سجاد افشاریان رای ندادم چون اجرایش حتی نزدیک به استندآپ کمدی هم نبود ، اما بعد از برنامه ، قسمت مربوط به او را دانلود کردم و چند بار دیدم . به نظرم سجاد افشاریان بعد از یک نویسنده ی خوب ، بازیگر توانا و هنرمندی است و در اجرای آخرش هم به خوبی این را ثابت کرده است . اگر برنامه را ندیده اید یا حتی مخاطبش هم نیستید ، بخش سجاد افشاریان را از دست ندهید . اما نه به عنوان یک استندآپ کمدی ، به عنوان یک تئاتر 18 دقیقه ای . 

/ببینید/