سرمای دم صبح از سنگ های کف آشپزخانه شروع می شود ، تا مغزم رسوخ میکند و بعد آرام آرام در نوک انگشت های دستم آرام می گیرد .
انگشت هایم که حلقه میشود دور لیوان چای ، سردی دست هایم را به یادم می آورد . درست مثل همان روزی که گرمی دست های کسی ، سرمای انگشت هایم را لو داده بود . از لیوان چای بخار بلند می شود . همان قدر که از دست های سرد من عشق بلند می شد . گرمای چای بر سرمای صبح چیره می شود . درست مثل همان روزهایی که گرمای حرف هایی بر سردی زندگی ام چیره می شد . اولین جرعه ی چای که زبانم را می سوزاند ، صدایی در مغزم می پیچد ... "راه ما سواست ... من زنی میخواستم که دست های گرم و قوی داشته باشد ، تو دست های سردی داری ... پشت دست های سرد ، دل های ضعیف نشسته است" ... دلم سوخته بود ... دلم سوخته بود ... همان طور که حالا زبانم .لیوان خالی را توی ظرف شویی می گذارم . باید زودتر شومینه را روشن کنم . دستکش هایم را دستم می کنم ؛ مبادا این بار کسی پی به دل ضعیفم ببرد .
ما آدم هایی هستیم که خیلی زودتر از سوت آغاز ، تمام شدیم .
وقتی کسی رو قبول داشته باشید و اون آدم از شما تعریف کنه ، قطعا تا مدت ها شارژتون پر خواهد بود ! و من وضعیت فول شارژ الانُ مدیون تراویس هستم !
دارم فکر میکنم به خودمو روزی که ازین شهر میرم . قطعا جای خالیم حس نمیشه . اصلا جای خالی ای نمیمونه که حس بشه ! پاتوقی نداشتم که بخواد با نبودنم خالی بشه ... اتاق نیم وجبی هم حتما بعد از خارج شدنم از در خونه تبدیل به گل خونه ای میشه که بابا همیشه آرزشو داشت . لابد تا اون موقع فهمیده که دختر بی فکرش سیگار رو با سیگار روشن میکنه و با تاپ میره تو بالکن و چار ساعت با تلفن حرف میزنه . پس قطعا توی قلب اونم با رفتنم جایی خالی نمیشه . دختر سیگاری بی حیا که جایی نداره که حالا بخواد خالی هم بشه !
لابد تو شهر بعدی هم دوباره همین جوری میشه ... دوباره موهامو گوجه میکنم و میچپم گوشه ی اتاق ... لابد بازم زل میزنم تو آینه و بلند بلند میرا میخونم ... شاید تو شهر بعدی سیگارو ترک کنم ... شاید مجبور بشم تا صبح ظرفای یه رستوران کثیف درجه سه ی فرانسوی رو بشورم و صاب رستورانم با اون زبون تخیلیش بالا سرم ژوقون پوغون کنه ! لابد تنهاتر میشم ... شایدم بی پول تر ! ولی هرچی که بشم بازم جمعه ها رو لم میدم یه گوشه و فیلمای اکشن و بُکش بُکش میبینم ... بازم نوک پا نوک پا تا آشپزخونه میرم و تو پارچ آب میخورم . شاید اون موقع بتونم به خودم ثابت کنم که مامان بزرگ خرافاتیِ که میگه با جوراب نخوابیم و تو پارپوبِ در نشینیم ... شاید بتونم بشینم تو چارچوب در و نترسم از این که کسی بهم تهمت بزنه .ولی تو شهر بعدیم حتما یه جا واسه خودم دست و پا میکنم . یه جایی که وقت رفتنم حجم خالی بودنش به چشم بیاد . یه جایی که وقت رفتن حس کنم بخشی از وجودمو توش جا گذاشتم .
+ پی نوشت : معتقدم وقتی کسی میره ، چون چیزی نداشته که پابندش کنه . آدما دنبال جایی میگردن که چیزی یا کسی بتونه اونجا ، بهشون حس تعلق بده . اگه تا حالا تونستم این شهر خاکستری رو با آدمای خاکستری ترش تحمل کنم فقط به خاطر این بوده که مامان منو پابند میکنه . هرجایی که باشه ، من پابند همونجام .
زن پیاز بعدی را از توی گونی کنار دستش بر میدارد . میگذاردش روی تخته ی چوبی رو به رویش و همزمان که دارد دماغش را بالا می کشد ، با چاقوی بزرگ توی دستش سر و ته پیاز را جدا می کند . با مچ دستش ، زیر چشم هایش را پاک می کند . انگشت وسطی دست چپش را چند لحظه ی پیش بریده ، لکه ی خون از روی چسب زخم پیدا ست . پوست پیاز را جدا می کند و با گوشی روسری بینی اش را پاک می کند . می گوید "میدانی دختر جان ... قدیم ها همه چیز آسان تر بود ... حتی همین پیاز ها هم بو و تندی شان کمتر بود ... تقصیری هم ندارند ها ! مال این کود های شیمیایی ست ... بزرگ شان می کند ولی با بزرگ شدنشان تند و تیز هم می شوند" . دستم را میبرم جلو که پیاز پوست شده را بردارم . بدون این که نگاهش را از روی پیاز توی دستش بر دارد می گوید "خودم خرد می کنم ... دست های تو جوان است ... حیف است که بگذاری شان پای این پیاز ها" . فین فین می کند و می رود سراغ پیاز بعدی . گونی به نصف رسیده است و ظرف پیاز های درشت و پوست کنده شده ی کنار دستش دارد پُر تر می شود . پیاز ها را میگذارد کنار و می رود سراغ شیشه ی زردچوبه . میپاشد روی زخم تازه ی انگشت شصت دست راستش . می گوید "نمیدانم برایت گفتم یا نه ؟ ولی قدیم ها همه چیز آسان تر بود ... چاقو ها انقدر تیز نبود که تا گوشت و پوست دستت را به باد بدهد ... هم سن و سال تو بودم ... چاقو های مادرم را میبردم اول بازار ... پیش حاج اسماعیل ... چاقو تیز می کرد ... خدا بیامرز کارش را بلد بود ... نه آنقدر تیز میکرد که تا گوشتِ انگشت آدم را هم جر بدهد ... نه آنقدر کُند میگذاشت که ماست هم نبرد ... انقدر خوب چاقوهامان را تیز می کرد که فکر کردم اگر شوهرم باشد لابد صاحب بهترین چاقوها می شوم ، بعد هم دیگر لازم نیست که تا اول بازار به خاطر چاقوهای مادرم بروم ... حاج اسماعیل بنده خدا ، از وقتی که اسمش رفت توی شناسنامه ام ، خودش سرماه میرفت خانه ی مادرم ، چاقو هاشان را تیز می کرد ... برایت که گفتم ... آن قدیم ها همه چیز آسان تر بود ... انقدر آسان که وقتی بچه مان نشد ، دیگر چاقوهامان هم تیز نشد ... حاجی یک روز ساکم را داد دستم گفت پریچهر دوست ندارد توی خانه اش باشی ... پریچهر ... گفتم که مادر ... زندگی ها آسان بود ... یک روز عروس خانه بودی ، یک روز بیوه ی در به در دنبال کار ..." . زردچوبه ها را از روی انگشتش می شوید . چسب زخم را دورش می پیچد . نگاهش پی گونی پیازها میچرخد . چاقو اش را میگیرد دستش و با بغض خفه شده ی ته صدایش می گوید "نمیدانم چرا این پیازها انقدر تند و تیز است" .