برایش نوشته بودم که اگر تا آخر عمر هم نشد همدیگر را ببینیم ، غصه نخور . من قلبم را بین موهات بافتم و تو قلبت را در گوشه گوشهی زندگی من جا گذاشتی . حالا چه اهمیتی دارد دیدن یا ندیدن همدیگر ؟ ما هرروز با قلبهای هم زندگی میکنیم ، روح همدیگر را بغل میکنیم ، کنار خاطرات هم قدم میزنیم و با جای خالی جسم هم حرف میزنیم ، چه حاجت به بودنهای جسممان ؟ چه ترس از این که تو آن سر دنیا باشی و من این سر دنیا ؟ مگر آدم چیزی به غیر از قلب کسی که دوستش دارد میخواهد ؟
اولین مرحله ی عشـق دگردیسی بود
یعنی از من به تو رفتن، به تو محدود شدن
یعنی از شاخه تبر، از تبر اَلوار سپس
خُرده هیـزم شدن و عاقبتش دود شدن
| علیـرضا آذر |