درستش میکنیم ... فقط امیدوارم روزی که درست میشود انقدرها هم دیر نشده باشد .
+ پی نوشت : معذل نصف آدماهای دورم شده است "پول" . داریم برای چه زندگی می کنیم واقعا !
دیشب که دلم از حرفای کسی گرفته بود و دستم داشت میرفت سمت در برای قفل کردنش یاد حرف مامان افتادم ... دستمو پس کشیدم ، لبخند زدم و جای گریه ، به خودم گفتم "از بیشعور درون آدما باید انتظار هر حرفی رو داشت"!
فیلم "دختری که تنها به خانه میرود" قرار است یک فیلم ژانر وحشت باشد . فیلمی ترسناک درباره ی موضوع کلیشه ای عشق بین خون آشام و انسان . با این تفاوت که این بار ، این داستان کلیشه ای ترسناک-رمانتیک در ایران و در شهری به نام "شهر بد" رخ میدهد . کارگردان با تمام توان در تلاش بوده تا فضایی شبیه به شهرهای ایران را نمایش دهد اما متاسفانه یا تلاشش به حد کافی نبوده است یا سال هاست که هیچ تصویری از ایران نداشته .
در سکانس های اول فیلم چیزی که به شدت شما را تحت تاثیر قرار میدهد و شروعی است برای فهمیدن این که دارید یک فیلم درجه 3 را تماشا می کنید ، لهجه ی بازیگران است و نحوه ی ادای دیالوگ ها که به دلیل لهجه ی بد فارسی مصنوعی شده و هیچ حسی به بیننده القا نمی کند .
بعد ازگذشت یک ربع از این فیلم شما کاملا متوجه عمق فاجعه میشوید ... طوری که یا فیلم را قطع می کنید یا اگر جزو آدم هایی هستید که کامل دیدن فیلم برایتان مهم است ، به سراغ گوشی مبایلتان میروید و پیغام ها را چک می کنید .
تنها نکته ی مثبت فیلم شاید نور پردازی آن باشد که زیر سایه ی داستان حوصله سربر و بازی های مصنوعی به چشم نمی آید مگر برای آن هایی که به نکات فنی فیلم ها دقت می کنند .
در نهایت اگر دنبال فیلمی هستید تنها با یک الی دو سکانس خوب ، توصیه می کنم این فیلم را از دست ندهید . البته باید ذکر کنم که همان یک الی دو سکانس هم صحنه های رمانتیک فیلم است و درجه ی خوب بودنشان صرفا در حد قابل تحمل بودن است !
سر کلاس بُرینگ لیدی "س" میشینم رو به روی در و به بهانه ی گرما درو هم باز می کنم . بعد تمام مدت سه ساعت و نیمی که توی کلاسم زل میزنم به کلاس رو به رو که مستر "خ" استادشه و به اون همه خنده ی شاگرداش و مسخره بازیای خودش و کلاس شادش حسودیم میشه !
+ پی نوشت : از اعماق قلبم اعتراف میکنم که مردا فقط به درد معلم بودن میخورن و بس ... تو هیچ کاری به اندازه ی درس دادن خوب نیستن !
ملودی میدوِ توی آشپزخونه ... پای الی رو میچسبه و میگه "آب" ... الی لیوان آبُ میده دستش ، بوسش می کنه و میگه "آروم بخور مامانی ، نپره ته گلوت" . یاد صبحی میفتم که فرشته ترین آدم زندگیم ، خودش صاحب فرشته شد ... دو سال پیش که توی همچین روزایی از پله های بیمارستان با آخرین سرعت ممکن بالا رفته بودم ... دو سال پیش که برای اولین بار ملودی رو بغل کرده بودم و فهمیده بودم که فرشته بودن الیُ توی وجودش داره ...
الی میزنه روی شونم و میگه "نسوزه خانومی" ... از بین خاطره های خوشم میرسم به آشپزخونه ی الی ... به جشن تولد دخترخاله ی کوچولوم ... به صدای جلز ولز همبرگرای توی تابه ... رو به الی میگم "خوب شد براش تولد گرفتی ... داشت یادم میرفت چه قدر خوشبختی دارم" .
+ پی نوشت : گاهی آدما تو سیاه ترین روزهای زندگیشون ، نیاز دارن به تلنگری که یادشون بندازه چه قدر خوشبختن ... دیشب ، دیدن آدمای دوست داشتنی زندگیم کنار هم، یادم انداخت که بیش از اندازه ام خوشبختم .