یه قطره حرف

انشاهایی که صفر گرفتند

یه قطره حرف

انشاهایی که صفر گرفتند

22. کاش کف دستم کمی بیشتر چرک بود

پول ندارم . کل دیروز را با کمک ماشین حساب داشتم عدد و رقم بالا و پایین میکردم و در نهایت به این نتیجه رسیدم که اگر بخواهم گوشی جان را عوض کنم تا مهرماه پول ندارم . بعد از مهرماه هم باید قرض هایی را بدهم که برای تعویض گوشی جان زیر بارشان رفته ام . امروز هم از صبح مدام پیش خودم گفته ام "بخرم؟" یا "نخرم؟" ... تخت خواب را مرتب کردم و گفتم چند ماه دیگر هم صبر میکنم ... توی آینه ی دستشویی زل زدم و گفتم این چندماهی که صبر کردی چه شد که چند ماه دیگر هم صبر کنی ؟ خاک روی میز تحریر را گرفتم و در حالی که داشتم لباس های چرک را میچپاندم توی لباس شویی گفتم اگر تا مهر خرج واجبی پیش بیاید چه ؟ کتابی که دیشب میخواندم و افتاده بود آنور تخت را برداشتم و گفتم سعی میکنم پیش نیاید . لم دادم روی صندلی و سر خودم داد زدم که تصمیمت را بگیر ! یا بخر و ذوق کن و قرض هایش را هم تحمل کن یا نخر و چند ماه دیگر هم با همین گوشی قراضه ات بسوز و بعد از چند ماه هم به خودت بیا و ببین که تمام پول هایت رفته پای اتینا !
در گیر و دار تصمیم آخر بودم که یکی از دوست هایم زنگ زد ... گفت آخر هفته ی بعد را برویم استخر و این ماه آخر را تنی به آب بزنیم که آخرش نگوییم "حیف شد ... تابستانمان گذشت" . بدون مکث گفتم که دو قران هم ندارم و تا مهر هم نمیتوانم بروم جایی . غر زد و غر زد و غر زد و آخر هم با همان غرها خداحافظی کرد .
تلفن را که قطع کردم به این فکر کردم که چند وقت است درست و حسابی پول نداشته ام. چند وقت است که بدون دو دو تا چهار تا خرج نکرده ام ؟ فکر کردم که آخرین بار که ته حسابم پولی مانده بود و چاله ای هم نبود که بخواهد با آن پول پر شود چه وقت بود ؟
به سین مَسیج میدهم ... میگویم چرا ما هیچ وقت پول نداشتیم ؟ اسمایلی خنده میفرستد و میگوید نداشتیم اما سعی کن که بعد ها داشته باشی . برایش غر زدم که بعد ها دیگر برای چه ؟ شاید بیست سال بعد حساب بانکیم پر باشد و هیچ چاله ای هم نمانده باشد اما هیچ کس از من نخواهد که برویم استخر ... شاید بعد ها که پول های زیادی دارم دیگر آرزویی نداشته باشم .
برای سین غر میزنم و در جواب تمام حرف هایم برایم مینویسد "درستش میکنیم" و یک اسمایلی بوس هم میچسباند ته پیغامش .

درستش میکنیم ... فقط امیدوارم روزی که درست میشود انقدرها هم دیر نشده باشد .


+ پی نوشت : معذل نصف آدماهای دورم شده است "پول" . داریم برای چه زندگی می کنیم واقعا !



21. Never expect anything from anybody

زود گریه میکردم . عادت داشتم که با هر بالای چشمت ابرویی بغض بشینه ته گلوم . بعد میدوییدم توی اتاقم و درو قفل میکردم روی خودم ... انقدر گریه میکردم تا همون طور با صورت اشکی خوابم میبرد . دلم زود میشکست ... فکر میکردم از غرور زیاده که دلم زود میشکنه . فکر میکردم چون مغرورم جنبه ی حرف شنیدن از کسی رو ندارم .
بعد ها وقتی بزرگ تر شدم سعی کردم توی جمع بغضمو بروز ندم ... همون لحظه دنبال پناهگاه نگردم . هروقت دلم میشکست ، بغضمو محکم قورت میدادم و با خنده های عصبی و لرزون میپوشوندمش ... اما هیچ وقت یاد نگرفتم اونقدری محکم بغضمو قورت بدم که کامل از یادم بره ... فقط همون چند ساعت اول پنهان میشد . مثل سیندرلا که پوشش کهنه و فقیرش فقط چند ساعت پنهان میموند . بعد باید مثل همیشه یه گوشه ی خلوت و ساکت پیدا میکردم و صدای گریه مو توی بالشت خفه میکردم . گاهی هم برادر بزرگه میفهمید و آغوشش رو برای یه دل سیر گریه و اشک بهم قرض میداد و الحق که آرامش و دلگرمی اون آغوش رو هیچ قرص آرامبخشی نداشت .
کم کم فهمیدم که من مغرور نبودم ... دلِ شکسته شدم برای غرورم نبوده ... برای انتظار و توقعم بوده . دلم میشکست وقتی کسی حرف نا به جایی میزد چون ازش توقع نداشتم حرف بدی بزنه ... از رفتار کسی دلم میگرفت چون انتظار چنان رفتاری رو ازون فرد نداشتم . دو سال پیش که توی یکی از مهمونیای خانوادگی دلم از حرف آقای الف گرفته بود و دیگه دست خنده های لرزونم برای مامان رو شده بود ، مامان بهم گفت "از هیچ کس، هیچ انتظاری نداشته باش ... فکر نکن که چون خانواده ست فلان برخورد رو باهات نمیکنه ... فکر نکن که چون تحصیل کرده ست حرف بدی نمیزنه ... همه ی آدما یه شخصیت بیشعور درونشون هست که موقعیت و زمان و مکان نمیشناسه ... یه هو از درونشون به بیرونشون حمله میکنه . پس یا از هیچ کس ، هیچ توقعی نداشته باش یا از همه ، انتظار همه جور برخوردی رو داشته باش" .

دیشب که دلم از حرفای کسی گرفته بود و دستم داشت میرفت سمت در برای قفل کردنش یاد حرف مامان افتادم ... دستمو پس کشیدم ، لبخند زدم و جای گریه ، به خودم گفتم "از بیشعور درون آدما باید انتظار هر حرفی رو داشت"!


20. A girl walks home alone at night

فیلم "دختری که تنها به خانه میرود" قرار است یک فیلم ژانر وحشت باشد . فیلمی ترسناک درباره ی موضوع کلیشه ای عشق بین خون آشام و انسان . با این تفاوت که این بار ، این داستان کلیشه ای ترسناک-رمانتیک در ایران و در شهری به نام "شهر بد" رخ میدهد . کارگردان با تمام توان در تلاش بوده تا فضایی شبیه به شهرهای ایران را نمایش دهد اما متاسفانه یا تلاشش به حد کافی نبوده است یا سال هاست که هیچ تصویری از ایران نداشته .
در سکانس های اول فیلم چیزی که به شدت شما را تحت تاثیر قرار میدهد و شروعی است برای فهمیدن این که دارید یک فیلم درجه 3 را تماشا می کنید ، لهجه ی بازیگران است و نحوه ی ادای دیالوگ ها که به دلیل لهجه ی بد فارسی مصنوعی شده و هیچ حسی به بیننده القا نمی کند .
بعد ازگذشت یک ربع از این فیلم شما کاملا متوجه عمق فاجعه میشوید ... طوری که یا فیلم را قطع می کنید یا اگر جزو آدم هایی هستید که کامل دیدن فیلم برایتان مهم است ، به سراغ گوشی مبایلتان میروید و پیغام ها را چک می کنید .
تنها نکته ی مثبت فیلم شاید نور پردازی آن باشد که زیر سایه ی داستان حوصله سربر و بازی های مصنوعی به چشم نمی آید مگر برای آن هایی که به نکات فنی فیلم ها دقت می کنند .
در نهایت اگر دنبال فیلمی هستید تنها با یک الی دو سکانس خوب ، توصیه می کنم این فیلم را از دست ندهید . البته باید ذکر کنم که همان یک الی دو سکانس هم صحنه های رمانتیک فیلم است و درجه ی خوب بودنشان صرفا در حد قابل تحمل بودن است !


19. از اون دسته آدمام که میگن استادای مرد بهترن !

سر کلاس بُرینگ لیدی "س" میشینم رو به روی در و به بهانه ی گرما درو هم باز می کنم . بعد تمام مدت سه ساعت و نیمی که توی کلاسم زل میزنم به کلاس رو به رو که مستر "خ" استادشه و به اون همه خنده ی شاگرداش و مسخره بازیای خودش و کلاس شادش حسودیم میشه !


+ پی نوشت : از اعماق قلبم اعتراف میکنم که مردا فقط به درد معلم بودن میخورن و بس ... تو هیچ کاری به اندازه ی درس دادن خوب نیستن !

18. از خوشبختیام

خودمو از هیاهوی مهمونا و جیغ بچه ها که دارن بادکنک بازی می کنن ، جدا می کنم. میرم توی آشپزخونه و در گوشش میگم "کمک میخوای خاله؟" ، با لبخند میگه "میشه بسته های همبرگرُ باز کنی؟" . توی دلم میگم "آخه چرا نمیشه ؟ واس تو که انقدر خوبی همه چیز میشه" و میرم سراغ همبرگرای بسته بندی شده ... بازشون میکنم و میذارمشون توی تابه ی روی گاز . به الی میگم "همه چیزت معرکه ست ... تولدش عالی شده ... خیلی بهتر از پارسال" ، میگه تازه داره قلق مهمونیای بالای 10-12 نفرُ یاد میگیره . همبرگرای سرخ شده رو از توی تابه بر میدارم و فکر می کنم به روزایی که الی مجرد بود ... به وقتی که بچه بودم و الی خاله ی محبوبی بود که برام پاستیل میخرید و میذاشت هرچه قدر دلم بخواد تاب بازی کنم . همبرگرای بعدی رو میذارم توی تابه و یاد شبی میفتم که ازدواج کرد ... چه قدر گریه کرده بودم ... فکر میکردم الی دیگه قرار نیست بعد ازدواجش مهربون باشه ... اما الی ، فرشته ای بود که اشتباهی روی زمین افتاده بود ... نمیتونست بد باشه ، تو ذاتش بدی جایی نمیگرفت .

ملودی میدوِ توی آشپزخونه ... پای الی رو میچسبه و میگه "آب" ... الی لیوان آبُ میده دستش ، بوسش می کنه و میگه "آروم بخور مامانی ، نپره ته گلوت" . یاد صبحی میفتم که فرشته ترین آدم زندگیم ، خودش صاحب فرشته شد ... دو سال پیش که توی همچین روزایی از پله های بیمارستان با آخرین سرعت ممکن بالا رفته بودم ... دو سال پیش که برای اولین بار ملودی رو بغل کرده بودم و فهمیده بودم که فرشته بودن الیُ توی وجودش داره ...
الی میزنه روی شونم و میگه "نسوزه خانومی" ... از بین خاطره های خوشم میرسم به آشپزخونه ی الی ... به جشن تولد دخترخاله ی کوچولوم ... به صدای جلز ولز همبرگرای توی تابه ... رو به الی میگم "خوب شد براش تولد گرفتی ... داشت یادم میرفت چه قدر خوشبختی دارم" .


+ پی نوشت : گاهی آدما تو سیاه ترین روزهای زندگیشون ، نیاز دارن به تلنگری که یادشون بندازه چه قدر خوشبختن ... دیشب ، دیدن آدمای دوست داشتنی زندگیم کنار هم، یادم انداخت که بیش از اندازه ام خوشبختم .