یه قطره حرف

انشاهایی که صفر گرفتند

یه قطره حرف

انشاهایی که صفر گرفتند

56. از پراکنده ها


1- یک شنبه در حالی که برای باز کردن بند کفشم خم شده بودم ، دیگه نتونستم صاف شم و همون طور به صورت پرانتزی در حالی که رو هر دست اندازی من جیغ میزدم و پدر جان میفرمودن "ببخشید ... ببخشید" مراجعه کردیم به پزشک و فرمودن آسیب دیدگی دیسک کمر به علت ضربه ی قبلی و فشار عصبی ! دیسک کمر ؟؟ من هنوز 20 سالم هم نیست ! هزار و یک آرزو داشتم ! بماند ... به این ترتیب یک هفته ست که به سقف زل زدم و به مرز جنون و پوسیدگی رسیدم !

2- در همان حال افقیِ این هفته ، نمایشنامه ی "پهلوان اکبر میمیردِ"ِ بهرام خان بیضایی رو خوندم و مثل آبشار نیاگارا اشک ریختم . به علت افقی بودن و نبود امکان غلت زدن ، چشمه ی جوشان آبشار نیاگارا به گوش هام سرایت پیدا کرد و الان دچار گرفتگی گوش هم شدم !


3- سریال Mad men رو از دست ندید ... از فوق العاده ترین سریال هایی که هرکسی میتونه به عمرش ببینه !


4- به علت سوء برداشت حذف شد :)


55.Mad men

Roger: You don't know how to drink. Your whole generation, you drink for the wrong reasons. My generation, we drink because it's good, because it feels better than unbuttoning your collar, because we deserve it. We drink because it's what men do.
Don: What about shaky hands, I see a lot of that with you boys?
Roger: No joke. Your kind with your gloomy thoughts and your worries, you're all busy licking some imaginary wound.


راجر : بلد نیستی که چجوری مشروب بخوری . کل نسل شما بلد نیست . به خاطر دلایل اشتباه مست می کنید . من و هم نسل هام مست می کردیم چون حال می داد . چون  احساس خیلی بهتری نسبت به نبستن دکمه های پیرهن داشت . چون لیاقت مست کردن رو داشتیم . ما مست می کردیم چون کاری بود که مردها می کردن .
دان : لرزش دست چطور ؟ لرزش دست ها رو هم زیاد توی هم نسلات دیدم !
راجر : گذشته از شوخی ... ذات شماها پر از افکار افسرده و نگرانی ها ست . همه ی شما مشغول التیام دادن به یه سری زخم های خیالی هستید .



Mad men(American drama series) / season 1- episode 4
Created by : Matthew Weiner

54.خوشه غم توی دلم زده جوونه ، دونه به دونه ... دل نمیدونه چه کنه با این غم ...

توی گوشی ام یک پلی لیست قدیمی پیدا می کنم . اولین آهنگش را پلی می کنم و دراز می کشم روی تخت . آهنگ ها پشت هم رد می شوند و ناگهان ...
محمدنوری ... جان مریم ... باهمان چشم های بسته می روم به ساعت 12 یک شب تابستانی ... تماسی که به محض برقراری اش فقط صدای هق هق می آمد و یک جمله ... یک جمله که از بین صدای هق هقِ گریه به زور شنیده می شد ... "مریم تموم کرد" !
محمد نوری ، میخواند "جان مریم چشماتو باز کن ، منو نگاه کن" ... کاش مریم هم چشم هاش را باز می کرد ... بغض ... اشک ... غم ...

با محمد نوری همراه می شوم ... "کاش میخوابیدم ... تو رو خواب می دیدم" ...


+ پی نوشت : مریم به خدا و دین و مذهب معتقد بود ... اگر این پست را می خوانید ، حتی اگر به هیچ چیز هم معتقد نیستید ، لطف کنید و به خاطر مریمی که چشم هاش دیگر باز نمی شود ، یک فاتحه بفرستید .


53. و دیگر هیچ !

و خداوند صدای جارو برقی صبح (ظهر!) پنج شنبه و جمعه را برای رو عصاب بودگی آفرید !

52. داش آکل

محمد داش آکل بود . از همان شب اولی که دیدمش من را یاد داش آکلی می انداخت که سال ها پیش صادق هدایت خلق کرده بود . محمد گونه ی زنده ی داش آکل بود .
بار اولی که همدیگر را دیدیم هنوز هم یادم هست . شیما من را به زور برده بود به دور همی دوست های خودش و شوهرش . من را یکی یکی به همه معرفی کرد . محمد نشسته بود کنج یک مبل سه نفره . از ریش ها و قد بلندش ترسیده بودم . شیما هم انگار میترسید که با لحن آرامی گفت "کیمیا جان ، محمد از دوستان خوب ما" . محمد دست من را فشرده بود و من بیشتر ترسیده بودم از گم شدن دستم بین دست بزرگش . سریع از رو به رویش گذشته بودم و رفته بودم سراغ آشنایی با آدم بعدی . یادم هست که آن شب توی آن دورهمی دوستانه وقتی دیدم که عمر آشنایی همه به چند سال میرسد چه قدر غریبی کردم . یادم هست که ساکت بودم و کنج یکی از مبل ها فرو رفته بودم و هر از گاهی لبخندی نثار شوخی های جمع میکردم . من توی آن جمع غریب بودم و هیچ دلیلی هم برای حضورم در آن جمع نبود . حالا که چند سالی میگذرد فکر میکنم که شاید تنها دلیل حضور آن شبم دیدن و داشتن یک داش آکل واقعی در زندگی ام ، بود .
شیما از قبل گفته بود که دورهمی آن شب شامل برنامه ی به قول خودشان "دیرینک" دوست هاش هم می شود . من نمیخوردم . نمیخوردم چون باید همان شب یک جاده ی طولانی را رانندگی می کردم و به خارج از شهر می رسیدم . پِیک زدن های جمع که شروع شد ، من بیشتر در گوشه ی مبل فرو رفتم . نگاهم خورد به محمد . خارج از جمع روی صندلی نشسته بودم و سرش را با گوشی اش گرم می کرد . آن شب وقتی سر همه گرم شد ، من ماندم و محمد . سرم پایین بود و نفهمیدم چطور خودش را به من رساند اما شنیدم که در گوشم گفت "از این جا به بعد دیگر هیچ چیز حالیشان نیست ... بیا این طرف که خارج از جمع باشی " . همچنان از محمد میترسیدم . نمیدانم ... شاید هم خجالت می کشیدم ... سال ها بعد که به اسرار خواستم ریش هاش را بزند ، بهش گفتم که اولین ملاقتمان چه قدر ازش ترسیدم و او هم بلند خندید ... خندید و ریش هاش را نزد .
آن شب از آن جمع جدا شدم . دور تر نشستم . جایی نزدیک به صندلی محمد و محمد برایم حرف زد . از همه چیز می گفت و من خیره به انگشت هام که با هم بازی می کردند ، گوش میدادم . جرات نگاه کردن به صورت جدی و ترسناکش را نداشتم . محمد حرف زده بود و سر آخر پرسیده بود که اگر ماشین دارم ، باهم برویم دوری توی شهر بزنیم و از این جمع مست دور شویم .
توی ماشین که نشستم تازه یادم افتاد که چرا به محمد ترسناک اعتماد کرده ام ؟ آن هم توی دیدار اول . محمد لرزش دست هام را موقع پیدا کردن سوییچ ماشین دیده بود . دیده بود و از حالم پرسیده بود و من دست پاچه گفته بودم که خوبم . محمد اما آدمی نبود که گول این "خوبم" گفتن ها را بخورد . بین راه پرسیده بود که چیزی نگرانم میکند ؟ و وقتی گفتم نه ، پرسید که چه ساعتی باید خانه باشم و من احمقانه تر از چند ساعت قبل و پذیرش درخواستش برای دور زدن توی شهر گفته بودم که کسی منتظرم نیست و برگشتنم ساعت خاصی ندارد . محمد آن شب باز هم حرف زد . از همه چیز . از اعتقاداتش گرفته تا هنر سینما و دین و سیاست ... و من شنونده ی خوبی بودم همان طور که او سال ها بعد شنونده ی خوب روزهای غمبار من شد .
آن شب محمد از من دعوت کرد که به واسطه ی اشتراکاتمان در هنر آخر همان هفته را با هم فیلم ببینیم یا کتاب بخوانیم و من پذیرفته بودم .
ماه بعدش دیگر شیما را ندیدم . بعد ها خبردار شدم که از ایران میرود و بنا به خواسته شوهرش هیچ کس را هم خبر نمیکند . اما محمد را میدیدم . بیشتر روزها روی کاناپه ی نرم و راحت توی خانه اش لم میدادم و بلند بلند میرا و رقض مادیان ها و گتسبی بزرگ و اتللو  میخواندم و او هم گوش میداد . گوش میداد و وقتی قطره اشکی آرام از صورتم می غلتید ، سریع با نُک انگشت پاکش میکرد .
مرد ترسناکی که یک شب بی اراده به خواسته اش برای دور زدن در شهر جواب مثبت داده بودم حالا دوست و رفیقی شده بود که غروب ها میشد روی تراس خانه اش سیگار دود کرد و برای شب های پر از غم به او و آغوشش اعتماد کرد .
یک سال بعد از اولین شب دیدارمان ، وقتی داشتیم خیابان های ساعت 12 شب را دید میزدیم برایش گفتم که من را یاد داش آکل می اندازد . همان قدر با ابهت و همان قدر با مرام . گفت که داش آکل را نخوانده . از من قول گرفت که توی همان هفته روی کاناپه اش لم بدهم و برایش داش آکل بخوانم . خواندم . خواندم و وقتی کتاب را بستم نگاهش کردم . قطره اشکی روی گونه اش لغزید که سریع آن را گرفت و دست پاچه پرسید که شب را برای فیلم دیدن میمانم یا نه ؟
از آن روز به بعد هفته ای یک غروب را برایش داش آکل میخواندم و او آخر داستان پشتش را میکرد به من و سوال های بی ربط می پرسید . که شام میمانم یا نه ؟ چای میخورم یا قهوه ؟ سیگار را روی تراس میکشم یا همان توی خانه ؟
محمد داش آکل زندگی من بود اما داش آکل نماند . همان شبی که کنار اتوبان زد روی ترمز و گفت که دیگر نمیخواهد داش آکل باشد ... گفت که مثل داش آکل انقدر مرد نیست که به خاطر عشقش از او دست بکشد ... گفت و همان کنار اتوبان از من خواستگاری کرد .داش آکل زندگی من همان شبی تمام شد که اسم محمد نشست رو به روی "نام همسر" ... همان شبی که برخلاف داش آکل دلش را به مرامش ترجیه داد .

داش آکل زندگی من روزی تمام شد که وقتی به صفحه ی آخر کتاب رسیدم ، پشتش را نکرد ... سوال های بی ربط نپرسید و خودش را قایم نکرد ... به جای بغض های مردانه ، پیشانی ام را بوسید و گفت "خدا رو شکر که دیگه داش آکل نیستم".