هر آدمی تو یه روز و ساعت و دقیقه ای که نه ... تو یه لحظه، تو یه ثانیه تموم میشه . وایمیسته تو همون لحظه و دیگه جلو نمیره. روزا میگذرن و 94 میشه 95 ... روزا میگذرن و زمستون میشه بهار ... صبح میشه شب ... ولی تو هنوز تو همون لحظه وایستادی ... تو همون پاییز کوفتی ... تو همون شبِ سردِ غمدارِ لعنتی ... روزا میگذرن اما دور تو همه چیز صامته ... هنوز صندلی عقب همون پرایدی ... هنوز چشمات اشک داره و گلوت داره منفجر میشه از بغضای کهنه ... ساعت حرکت میکنه و 12 میشه 1 و امروز میشه فردا ... اما تو هنوز تو همون دیروز نکبتی وایستادی ... میخوای تکون بخوری ، میخوای پاهاتو حرکت بدی و بذاری تو امروز ... تو همین لحظه ... اما نمیشه ... تموم شدی . آدما میان و میرن و تو هنوز وسط معرکه ی خودت وایستادی ... پرایدِ سفیدِ اون شبِ سرد و غمدار پاییزی حرکت میکنه ... نیایشِش میشه همت و همت میشه صدر ... اما تو هنوز تو همون ساعت 11 لعنتی رو صندلی عقبش، وسط نیایشِ خسته نشستی ... دنیا جلو میره ، آدما جلو میرن ، روزا جلو میرن ... ولی تو همون لحظه ی لعنتی رو چسبیدی ... شایدم اون تو رو چسبیده ... همدیگه رو چسبیدین چون دیگه تموم شدی ... چون دیگه تموم شده ... چون یه شبِ سردِ غمدار پاییزی ، نشستی رو صندلی عقب پراید سفید و ساعت 11 وسط اتوبان نیایش ، تفنگ گذاشتی رو شقیقه ی تمام احساساتت و بنگ ...
هر آدمی تو یه روز و ساعت و دقیقه ای که نه ... تو یه لحظه، تو یه ثانیه تموم میشه .
بذار رو راست باشیم ... هیچ چیز دود نمیشه !