-
[ بدون عنوان ]
5 مرداد 1396 07:10
اینجام : Telegram.me/yeghatreharf
-
75. مدفن عشق
1 اسفند 1395 09:09
دکتر لطفی از قول افلاطون میگوید "مدفن عشق ، وصال است" . من توی دلم آه میکشم که ای کاش این وصال ممکن بود ، هرچند به قیمت دفن عشق !
-
74. بیداری ؟
18 بهمن 1395 14:17
برایش نوشتم "بیداری؟" و قبل از این که ارسالش کنم ، پاکش کردم . چه فرقی داشت که خواب باشد یا بیدار ؟ وقتی حرفهایی هست که در آخر باید توی گلویت فشردهشان کنی و از گوشهی چشمهایت بفرستی بیرون ، وقتی دوستت دارم"هایی هست که نمیتوانی و نباید بگویی ، وقتی درد خود اوست و تو درمان میخواهی ... چه فرقی میکند...
-
73. برای پرندهی کوچک مهاجر
13 بهمن 1395 22:38
حذف شد .
-
72. مگر آدم چیزی به جز قلب کسی که دوستش دارد میخواهد ؟
9 بهمن 1395 14:20
برایش نوشته بودم که اگر تا آخر عمر هم نشد همدیگر را ببینیم ، غصه نخور . من قلبم را بین موهات بافتم و تو قلبت را در گوشه گوشهی زندگی من جا گذاشتی . حالا چه اهمیتی دارد دیدن یا ندیدن همدیگر ؟ ما هرروز با قلبهای هم زندگی میکنیم ، روح همدیگر را بغل میکنیم ، کنار خاطرات هم قدم میزنیم و با جای خالی جسم هم حرف میزنیم ،...
-
71. خفگی
8 بهمن 1395 13:55
ته ته تهش ماها وبلاگ نویسیم و هرچه قدرم که پناه ببریم به کانال تلگرامو پیج اینستاگرامو کادرآبی توییتر ، آخرش نقطهی امن مجازیمون همین وبلاگای تارعنکبوت بستهمونه . دوباره مینویسم ، به امید نجات از این حس خفگی مدام ...
-
آخر قصه ام اما قصه ی آخرم این نیست ...
26 تیر 1395 09:53
حقیقت اینه که اینجا (وبلاگستان) دیگه حال و هوای سابق رو نداره . تعداد وبلاگ نویسایی که هنوز این جا رو برای نوشتن دوست دارن کم شده . و منم آدمی نیستم که بگم واسم مهم نیست چند نفر بخونن ... اتفاقن برام مهمه ! برای همینم مثل خیلی از وبلاگ نویسای دیگه از این به بعد توی تلگرام ادامه میدم . خوشحال میشم اگر افتخار بدید و عضو...
-
70. به نام خدا ... جادوگر هستم !
6 تیر 1395 17:07
چند ماه پیش از "سین" پرسیده بودم که به نظرش معشوقه ها چه شکلی هستند ؟ جواب داده بود "ظریف ، طوری که از خرد شدنشان بین دست هات بترسی ... کوچولو ، طوری که با هیچ کفش پاشنه داری شانه به شانه ات نشوند ... دست های ظریف که همیشه لاک قرمز دارند ... لب های سرخ ... و از همه مهم تر این که هیچ وقت زیر ابرو هاشان...
-
69. اژدها وارد میشود
6 خرداد 1395 07:04
"اژدها وارد میشود" مانی حقیقی که چندوقتی هست سر زبان همه ی فیلم بازهاست را دیشب دیدم . از نظر من فیلم خوبی بود . در واقع فیلم خیلی خوبی بود . اما مسئله ای که باعث میشود بیننده های این فیلم به دو دسته ی "خیلی خوب بود" و "خیلی بد بود" تبدیل شوند ، سبک جدیدی ست که مانی حقیقی برای این فیلم به...
-
68. چی بگم دیگه آخه :)
2 خرداد 1395 19:05
وقتی نماینده ی کشورت ، برنده ی همچین جایزه ای میشه و جایی می ایسته که بهترین های جهان ایستادن ، یعنی هنوزم به این زندگی امیدی هست ... + ایشالا اسکارو تو دستاش ببینیم و کِیف کنیم !
-
67. از پراکنده ها ...
1 خرداد 1395 19:31
حذف شد .
-
66. اندوه بزرگی ست زمانی که نباشی ...
28 اردیبهشت 1395 16:24
صدای حجت اشرف زاده میپیچه توی کافه . همایون زیر لب میخونه "تو ماهی و من ماهی این برکه ی کاشی ..." . نبات رو توی چایی حل می کنم و بهش میگم "میدونی مشکل کجاست ؟ اونجایی که یه وقتایی ما خودمون ماهِ یه ماهی ایم ... ولی انقدر همون بالای آسمون میمونیم که طفلکی مجبور میشه واس دیدنمون کج شه و روی آب بیاد ......
-
65. وبلاگ نویسان محترمی که میشناسمشون ، اگر رمز خواستید بگید .
25 اردیبهشت 1395 11:45
-
64. از پراکنده ها ...
13 اردیبهشت 1395 08:30
۱- در هرحالی که مقادیر بسیاری پول صرف کلاس های تقویتی و کنکور کرده بودم و مقادیری را هم برای کتاب های کمک آموزشی از دست داده بودم ، دیوانه شدم و اول ماه دعوت دوستانِ لاکچری را به صرف ناهار در یک رستوران لاکچری تر قبول کرده و کل جیب هام را تکاندم . در حال حاضر تا آخر ماه کل موجودی حساب بنده ۱۵۰۰ تومان است که آن هم قابل...
-
63. هذیون
3 اردیبهشت 1395 08:47
عکس از :کیمی آ چهار ماه پیش همه شون توی راهرو های نیمه تاریک ساختمون پخش شده بودن . چهار ماه پیش هم بارون میزد . مثل این روزا که همش بارون میزنه . تب داشتم . نفسام خس خس میکرد . به زور خودمو کشونده بودم تا سرجلسه که فقط یه ده نمره بنویسم و پاس کنم . اسمم روی یکی از همین صندلیا بود . شاید اونی که وسط این معرکه گیر کرده...
-
62. اگه چیزی نداریم برای گفتن ، سکوت کنیم !
27 فروردین 1395 18:03
+ بیخیال ... میگذره ... - میدونی این حرفت مث چی میمونه ؟ مثل اینه که من دور تا دورتو نفت بریزم و آتیش روشن کنم بعد تو بمونی وسط یه دایره ی آتیش ، بعد از اونورش داد بزنم "بیخیال ... میگذره ..."؛ تو هم اون تو عرق بریزی از گرمای آتیشُ زبونت بند بیاد از وحشت سوختنُ بگی "آرررره ... رواله" !
-
61. فراموش میکنم پس هستم
19 فروردین 1395 19:03
قطاری که سوارش شده بودیم ده دقیقه توی ایستگاه وایستاده بود و بعد از ده دقیقه هم اعلام کردن که به خاطر یه سری مسائل باید از قطار پیاده شیم . قطار بعدی هم ده دقیقه توی ایستگاه ایستاد و بعدم برخلاف سرعت زیاد مترو ، خیلی اروم حرکت کرد ، توی هر ایستگاه پنج دقیقه صبر میکرد . حقیقت اینه که اولین چیزی که توی ذهن بیشتر مسافرا...
-
60. یه جوری تلخی آرومم
4 فروردین 1395 07:59
بهش میگم این بالا جای خوبیه . کل شهر میاد زیر پاهات . از این بالا که به اون نورای چشمک زن نگاه میکنی آروم میشی . انگار فقط از این بالاست که میشه شهرو آروم دید . وقتی بری پایین دوباره همه چیز شروع میشه . صدای بوق و دود و ترافیک ... آدمای خسته و خاکستری ... صورتای غم زده و دخترای پنهون شده زیر صد مَن آرایش ! بهش میگم...
-
59.
24 اسفند 1394 05:39
هر آدمی تو یه روز و ساعت و دقیقه ای که نه ... تو یه لحظه، تو یه ثانیه تموم میشه . وایمیسته تو همون لحظه و دیگه جلو نمیره. روزا میگذرن و 94 میشه 95 ... روزا میگذرن و زمستون میشه بهار ... صبح میشه شب ... ولی تو هنوز تو همون لحظه وایستادی ... تو همون پاییز کوفتی ... تو همون شبِ سردِ غمدارِ لعنتی ... روزا میگذرن اما دور...
-
58.
19 اسفند 1394 20:38
تا سه صب واسم پونصد بار تکرار کرده بود که منتظر شدن واس کَسی و یا حتی چیزی احمقانه ترین کاره ! به پونصد روش مختلف و جمله بندی متفاوت همین قضیه رو تکرار کرده بود ! سه ی صب اون رفت خوابید ، من تا شیش فکر کردم که چه قدر آدم منتظری بودم و هستم ... فکر کردم که چه قدر واس همه چیز انتطار کشیدم و میکشم ... فکردم که چه قدر از...
-
57.
3 اسفند 1394 20:37
ماری میگه باید گریه کنم . میگه زیادی سفت و سخت شدم . معتقده کیمیا ، کیمیای دو ماه پیش نیست . ماری میگه سرد شدم . میگه هیچ وقت چشمام انقدر سرد نبوده . ماری می گه شبیه کسایی شدم که روح شونو می فروشن . میگه انگار روح تو بدنم نیست .ماری فکر می کنه این که دیگه وراجی نمی کنم نشونه ی خوبی نیست . فکر می کنه خیره شدنام ، معنی...
-
56. از پراکنده ها
30 بهمن 1394 19:00
1- یک شنبه در حالی که برای باز کردن بند کفشم خم شده بودم ، دیگه نتونستم صاف شم و همون طور به صورت پرانتزی در حالی که رو هر دست اندازی من جیغ میزدم و پدر جان میفرمودن "ببخشید ... ببخشید" مراجعه کردیم به پزشک و فرمودن آسیب دیدگی دیسک کمر به علت ضربه ی قبلی و فشار عصبی ! دیسک کمر ؟؟ من هنوز 20 سالم هم نیست !...
-
55.Mad men
11 بهمن 1394 20:13
Roger : You don't know how to drink. Your whole generation, you drink for the wrong reasons. My generation, we drink because it's good, because it feels better than unbuttoning your collar, because we deserve it. We drink because it's what men do. Don : What about shaky hands, I see a lot of that with you boys? Roger...
-
54.خوشه غم توی دلم زده جوونه ، دونه به دونه ... دل نمیدونه چه کنه با این غم ...
8 بهمن 1394 20:39
توی گوشی ام یک پلی لیست قدیمی پیدا می کنم . اولین آهنگش را پلی می کنم و دراز می کشم روی تخت . آهنگ ها پشت هم رد می شوند و ناگهان ... محمدنوری ... جان مریم ... باهمان چشم های بسته می روم به ساعت 12 یک شب تابستانی ... تماسی که به محض برقراری اش فقط صدای هق هق می آمد و یک جمله ... یک جمله که از بین صدای هق هقِ گریه به...
-
53. و دیگر هیچ !
8 بهمن 1394 09:18
و خداوند صدای جارو برقی صبح (ظهر!) پنج شنبه و جمعه را برای رو عصاب بودگی آفرید !
-
52. داش آکل
4 بهمن 1394 15:21
محمد داش آکل بود . از همان شب اولی که دیدمش من را یاد داش آکلی می انداخت که سال ها پیش صادق هدایت خلق کرده بود . محمد گونه ی زنده ی داش آکل بود . بار اولی که همدیگر را دیدیم هنوز هم یادم هست . شیما من را به زور برده بود به دور همی دوست های خودش و شوهرش . من را یکی یکی به همه معرفی کرد . محمد نشسته بود کنج یک مبل سه...
-
51. ترو به علی زودتر پیشرفت کن تکنولوژی جان !
29 دی 1394 15:40
کاش مرحله ی بعدی پیشرفت بشر، ساختن یه دستگاه یا نرم افزاری باشه که بتونیم باهاش "بو" و "عطر" رو ذخیره کنیم و با دیگران به اشتراک بذاریم . دقت کنید ... "شِیر" نکنیم ... به اشتراک بذاریم ! بله ... داشتم می گفتم ... کاش بشه یه روزی بو رو هم توی گوشی هامون نگه داریم ... مثل آهنگا ... باهاشون...
-
50. دیروز پیامبری از کنار من رد شد*
23 دی 1394 20:38
توی مترو نشسته بودم روی یکی از صندلی های کنار ریل . به قول سین ، سرم را تا گردن فرو کرده بودم توی گوشی ام . پسرجوان و خوش تیپی کنارم نشست . بعد از چند لحظه رو کرد به من و با لحنی کاملا معمولی پرسید "امتحانتو خوب دادی؟" . دقیق نگاهش کردم . نمی شناختمش . حتی چهره اش آشنا هم نبود . نگاهش منتظر جوابم بود ....
-
49. ترجیحن مهمانی مذکور ، فیری اسموکینگ باشد !
18 دی 1394 14:37
خسته ام و از ته دل آرزو میکنم که الان کسی زنگ بزند و دلش بخواهد من را با خودش ببرد پارتی ، مهمانی ، دور همی یا هرچیزی که بشود دو ساعتی خودم را با همه ی غم و دردهام بگذارم توی خانه و توی یک جمع نیمه غریبه ، از ته دل بخندم و برقصم و خودم نباشم . همین !
-
48. عباس آباد ، غروب جمعه ، پیچ امین الدوله
16 دی 1394 08:37
زنگ زده بودی که برگشتی . بعد از سه سال دوباره شماره ی خانه ات توی عباس آباد ، افتاد روی گوشی ام . صبح پنج شنبه بود . هل شده بودم . برگشته بودی . ته صدایت میخندید . برعکس سه سال پیش که همین شماره روی گوشیم افتاد و ته صدایت غم بود . به گمانم آن روز هم پنج شنبه بود . لابد پنج شنبه بود که فردایش در راه بازگشت از آن جاده ی...