یه قطره حرف

انشاهایی که صفر گرفتند

یه قطره حرف

انشاهایی که صفر گرفتند

74. بیداری ؟

برایش نوشتم "بیداری؟" و قبل از این که ارسالش کنم ، پاکش کردم .

چه فرقی داشت که خواب باشد یا بیدار ؟ وقتی حرف‌هایی هست که در آخر باید توی گلویت فشرده‌شان کنی و از گوشه‌‌ی چشم‌هایت بفرستی بیرون ، وقتی دوستت دارم"هایی هست که نمی‌توانی و نباید بگویی ، وقتی درد خود اوست و تو درمان می‌خواهی ... چه فرقی می‌کند بیدار باشد یا نه ؟

آدمی که خودش را به خواب می‌زند و "دوستت دارم" نقش بسته توی چشم‌ها را نمی‌خواند ، آدمی که خودش را به خواب می‌زند و حسِ گرم عشق را از پشت "بیداری؟" نمی‌خواند ، باز یا بسته بودن چشم‌هایش فرقی ندارد .

او چه بیدار و چه خواب ، در رویای جهالتش دست دختری را می‌گیرد که من نیستم ، لب‌های دختری را می‌بوسد که من نیستم و زندگی را از سر می‌گیرد که شریکش من نیستم .

باید عادت کنم . باید به خواب بودنش عادت کنم . باید به "مرد زندگی دیگری" بودنش عادت کنم . باید شماره‌ی لعنتی اش را پاک کنم . باید مثل همیشه بگذارم و بگذرم ...

72. مگر آدم چیزی به جز قلب کسی که دوستش دارد می‌خواهد ؟

برایش نوشته بودم که اگر تا آخر عمر هم نشد همدیگر را ببینیم ، غصه نخور . من قلبم را بین موهات بافتم و تو قلبت را در گوشه گوشه‌ی زندگی من جا گذاشتی . حالا چه اهمیتی دارد دیدن یا ندیدن همدیگر ؟ ما هرروز با قلب‌های هم زندگی می‌کنیم ، روح همدیگر را بغل می‌کنیم ، کنار خاطرات هم قدم می‌زنیم و با جای خالی جسم هم حرف میزنیم ، چه حاجت به بودن‌های جسم‌مان ؟ چه ترس از این که تو آن سر دنیا باشی و من این سر دنیا ؟ مگر آدم چیزی به غیر از قلب کسی که دوستش دارد می‌خواهد ؟


71. خفگی

ته ته تهش ماها وبلاگ نویسیم و هرچه قدرم که پناه ببریم به کانال تلگرامو پیج اینستاگرامو کادرآبی توییتر ، آخرش نقطه‌ی امن مجازی‌مون همین وبلاگای تارعنکبوت بسته‌مونه . 

دوباره می‌نویسم ، به امید نجات از این حس خفگی مدام  ...