یک ساعت دیگر پاییز است . تابستان محبوبم با آن خورشید گرم و رنگ سبز پررنگش میرود . پاییز دوست نداشتنی دارد می آید و این را از نفس های عمیق و پشت سرهم خودم میفهمم . از آلرژی لعنتی که هرسال تمام پاییز را می آید و می چسبد به ریه هایم و از اسپریِ دارویی که باید یک هفته قبل از شروع پاییز تهیه اش کنم تا یک وقت از تنگی نفس کبود نشوم ، میفهمم که پاییز نزدیک تر از چیزی ست که فکر می کردم .
پاییز برای من نه فصل عاشقانه های آرام است و نه فصل برگ های رنگارنگ . پاییز فقط سه ماه از سال است که خورشید را ضعیف می کند . سه ماهی که آرام آرام گرمای آفتاب از زمین کم می شود . سه ماهی که باید یادم بماند صبح ها و شب ها از اسپری ام مصرف کنم تا مجبور نباشم نفس های عمیق بکشم . پاییز برای من شب های بلندِ بی حوصله است و صبح های سرد . صبح هایی که از برخورد کف پایم با سرامیک های آشپزخانه مور مورم می شود و شب های درازی که با شمردن گوسفندها صبح می شود . فصل محدود شدن فیلم دیدن به آخر هفته ها و کتاب خواندن قاچاقی نصف شب ها ، با نور ضعیف چراغ توی بالکن است .
پاییز برای من نه دست های عاشقانه ای داشته است و نه آغوش زیر بارانی . شاید برای همین هم هست که دلم می خواست مهر و آبان و آذر را حذف کنم و به جایش سه ماه گرم و سبز را اضافه کنم .
به هرحال ... پاییزتان با تمام کِسلی ها و شب های درازِ بی حوصله اش ، مبارک .
فیم "آگوست: اوسیج کانتی" فیلمی درام است که به ماجرای مفقود شدن پدر یک خانواده ی پرجمعیت آمریکایی می پردازد . فیلم از مصاحبه ی کاری بین "بورلی" و زنی شروع می شود که برای کار به خانه ی "وستون ها" آمده است . درست است که بازی خوب "سام شپرد" در نقش "بورلی وستون" تنها به سکانس های اول فیلم ختم می شود و در قسمت های بعدی فیلم دیگر بازی خوب و گیرای او را نخواهیم داشت اما شخصیت "بورلی وستون" به همین سادگی ها کنار نمی رود . ماجرا با ورود دخترهای بورلی و همسرانشان ادامه پیدا می کند . تا جایی که تمام اعضای خانواده جمع شده و به دنبال پدر گم شده ی داستان می گردند . در ادامه ی فیلم بیننده به واسطه ی بورلی در جریان زندگی آشفته و از هم پاشیده ی اعضای خانواده قرار می گرد تا جایی که با مشخص شدن عشق بین "آیوی" (دختر خانواده) و پسرخاله اش "چارلز" ، راز بزرگ برولی و همسرش "ویولت" برملا می شود .
"آگوست: اوسیج کانتی" علاوه بر یک فیلم درام ، مجموعه ای است از بازی ها و نقش آفرینی های فوق العاده ی بازیگرانی چون مریل استریپ ، جولیا روبرتز ، بندیکت کامبریچ و جولیت لوییس که به سادگی نمی توان از آن ها گذشت .
August: Osage County (2013) / John Wells
توی تمام دو سالی که درگیر حس ناگهانی و عجیبم بودم ، به ماری و رابطه اش با نوید فکر می کردم . بعضی شب ها که بغضم شکسته بود ، حس کرده بودم که نکند چوب بی صدای خدا باشد ؟
حالا با ماری ایستاده ام روی پشت بام . همان جایی که دو سال پیش ، با هیجان توی چشم هایش ، برایم از نوید گفته بود . همان جایی که اولین پُک های سیگارمان را کشیدیم . جایی که یک شب ، زیر باران ، رقصیدیم و صدای خنده هامان گوش فلک را کر کرد . اما حالا خبری از هیجان تَه چشم های ماری نیست ... خبری از باران و رقص شبانه و خنده های عمیق نیست . حالا ماری است و غم چشم هایش و سیگارهایی که بین لب های قرمزش ، دود می شوند .
بین حرف های بی معنیش می پرسم "از نوید چه خبر؟" . سکوت می کند . پک محکم تری می زند . پشتش را می کند به من و با آرام ترین صدای ممکن می گوید "پنج دفعه ی اول خیانتش ، گفت قول می دم دیگه خیانت نکنم ... دفعه ی آخر گفت همینه که هست ... میخوای بمون ، نمیخوای هم خداحافظ" . سکوتم که طولانی می شود ، ماری سرش را بر می گرداند ... با صورت خیس از اشکش می گوید "چرا نمی گی من که بهت گفتم؟" .
برایش تعریف می کنم که از دو سال پیش و بعد از پوزخند و چوب بی صدای خدا ، به خودم قول دادم که هیچ وقت ، راجع به هیچ کس ، هیچ فکری نکنم . حتی توی دل خودم . برای ماری تعریف کردم که چطور توی این دو سال ، فکر می کردم که دارم تاوان خندیدن به احساسش را پس می دهم . برایش گفتم که به خودم قول داده ام همیشه دربرابر کارهای آدم ها سکوت کنم .
ماری سیگارش را روی لبه ی پشت بام خاموش می کند . اشک هایش را با پشت دست هایش ، تمیز می کند . لبخند میزند و می گوید " هواشناسی گفته امشب بارون میاد ... حالا که هردومون تو یه وضع گیریم و چوب خدا تو کله ی تو هم خورده ... پایه ای زیر بارون برقصیم؟".
نوشته های نصفه ی زیادی توی قسمت یادداشت های گوشی ام دارم . نت های مانده
روی دیواره ی میز تحریرم نشانه ی کارهای نصفه یا انجام نشده است . سیب نیم
خورده ی روی اُپن و پیتزای نصفه ی تو یخچال یا حتی کتاب نیمه خوانده شده ام
که پرت شده است روی مبل دارند با حالت بدی به من دهن کجی میکنند .
دارند
با زبان بی زبان به من میفهمانند که "آدم نصفه"ای هستم؛ که هیچ وقت آخر
راهی را ندیده ام . میخواهند به من بگویند که اگر دنیا بر قاعده ی "کار را
که کرد؟آنکه تمام کرد" بچرخد ، من تا به حال هیچ کاری نکرده ام .
من
آدم نصفه ای هستم . برای شروع همه چیز هیجانی وصف نشدنی دارم ، برای ادامه
دادن به هرچیزی اندکی انگیزه اما برای تمام کردنش هیچ چیز ندارم . مطلقا
هیچ چیز ! طوری که باید همان جا ، قبل از خط پایان ، رهایش کنم و بروم سراغ
کار بعدی .
من آدم نصفه ای هستم که هیچ وقت کامل نمیشود . هیچ وقت کاری نمیکند چون چیزی را تمام نمیکند .
آدم
نصفه ای هستم که دارم در حاشیه ی پایتخت کشورم در طبقه ی چهارم یک ساختمان
یازده طبقه زندگی میکنم و اجازه میدهم که دیگران همه چیز را تمام کنند .
آدم نصفه ای هستم که میگذارم پایان یادداشت های توی گوشی ام را مامان
بنویسد و سیبم را بابا تمام کند و حتی میگذارم که بابا با خصلت یک لقمه ی
چپ ای اش ، اثری از پیتزای نصفه ام به جا نگذارد . آدم نصفه ای که پایان کتاب ها را
از دوستانش میپرسد .
من آدم نصفه ای هستم و هیچ وقت هم کامل نمیشوم .
بارها به نصفه بودنم فکر کرده ام ... به این که دیگر نصفه نباشم و به این
که چطور همه چیز را تا آخر بروم و از خط پایان رد شوم . اما فکرهایم هیچ
وقت هیچ نتیجه ای نداشته است . فکرهای آدم های نصفه هیچ وقت ، نتیجه ای
ندارد ، درست مثل نوشته هاشان .