صبح بود . خیابان ها خلوت تر از همیشه بود . انگار که عالم را خواب برده
باشد . پایم را که گذاشتم توی آزمایشگاه ، بوی شاش و خون توی بینی ام پیچید
. مسئول عبوس آزمایشگاه بدون این که سرش را بالا بیاورد پرسید "قاعدگی
نامنظم؟" ، گفتم بله و وقتی که از ناشتا بودنم مطمعن شد ، به سمت اتاقی رفت
که درش نیمه باز بود . بینی ام را گرفته بودم و سعی میکردم آرام آرام نفس
بکشم . انگار اگر آرام اکسیژن را داخل میفرستادم ، بوی ادرار کمتر میشد .
دختری خواب آلود ، بازوبندی را برایم است و چند بار متوالی روی دستم ضربه
زد . غرکنان زیرلب گفت که رگ ندارم . به شانسش لعنت فرستاد و بازوبند را
محکم تر کرد . سرنگ را با حرص داخل کرد و بعد هم پنبه ی خیس از الکلی را
محکم روی دستم گذاشت . اتاق در حال چرخش بود که قبضم را گرفتم و زدم بیرون .
در را که پشت سرم بستم ، نفس های تند پشت سر هم کشیدم . انگار سال ها بود
که توی آن اتاقک بد بو حبس بودم .
مزه ی شکلات زیر زبانم پخش میشد . آن
سمت خیابان ، زنی منتظر ایستاده بود . پسرکش چشم دوخته بود به داخل کوچه ای
. نگاهشان میکردم که دختری دوید و پسر را محکم در آغوش گرفت . مریم بود .
خودش بود . با همان اندام ... همان نگاه ... همان عینک . حتی مقنعه اش هم
همان طور جلو و کیپ شده بود . با صدای بلند بوق ماشین به خودم آمدم . وسط
خیابان بودم . باید زودتر خودم را به آن سمت میرساندم . باید قبل از این که
مریم بین جمعیت گم شود ، بغلش میکردم . باید قبل از این که دوباره برود ، برایش می گفتم که دوستش دارم و در آغوشش می کشیدم ...
با
ترس دستم را گذاشتم روی شانه ی دختر رو به رویم . لرزان صدایش زدم . اسمش
را زیر لب گفتم . دخترک به سمتم برگشت ، لبخندی زد و با تعجب گفت که اشتباه
گرفته ام . گفت که اشتباه گرفته ام و یک بار دیگر به یادم آورد که مریم
ماه هاست که رفته است . ماه هاست که دیگر کسی را در آغوش نگرفته ... به کسی
بخند نزده و عینکش را به بالا هل نداده .
دخترک با همان لحن گفت "حالتان خوب است؟" . من ؟ من خوب بودم . همان قدر خوب که یک نفر با دیدن رفیقش میتواند باشد .
+ بخوانید : "اسمش مریم بود"