یه آدمی هم هست که توی مغزم زندگی می کنه ... هرروز دم غروب میبرتم لبه ی بالکن ، مجبورم می کنه زل بزنم به صحنه ی رو به غروب شهر ... بعد خیلی آروم تو گوشم میگه "آتیش داری؟" . هربارم چشم غره م رو میبینه ... ولی بازم فرداش سیگار به لب ، دم گوشم میگه "آتیش داری؟" .
همین روزا باید یه فندک درس حسابی براش بخرم ...
تو که میترسی، نکش :|
من ؟؟؟ نمیکشم به علی قسم :|
حیف این بدن نیست سالم بفرسیش زیر خاک,خوراک مور و ملخ شه, بکش بابا,بکش :دی
اینم حرفیه :دی
سلام ٬
دارم یک یادداشت مینویسم درباره دختر بودن و دخترانه زندگی کردن .
یک پیشنهاد دارم . دوست داشتی بیا و تجربیاتت رو از دختر بودن و محدودیت ها و شادی هاش ٬ از بدی هاش و سختی هاش ٬ از دید جامعه و چیزی که می تونه باشه اما نیست بهم بگو .
زیاد هم عجله نکن تا جمعه شب خوب فکر کن و اگر دوست داشتی زودتر بهم بگو.
نظرات رو هم منتشر نمی کنم :)
نینا
چشم
چشم :)
این پست چه خوب بود!
آیدا رم میبینم به زودی.
ممنون :)
قدر اون آدم رو بدون
چشم .
من اگه جات بودم امروز یه خرده پاستیل ترش یا شکلات توی جیبم می ذاشتم. وقتی آتیش می خواست، بهش می گفتم: از اینها بخور! از سیگار مزه اش بهتره!
و بدین سان ایشان را به پاستیل و شکلات و آجیل معتاد می کردم!
پاستیل و آجیل آخه ؟؟؟
دانش آموزی حساب کن ، مشتری شیم !