یه قطره حرف

انشاهایی که صفر گرفتند

یه قطره حرف

انشاهایی که صفر گرفتند

26.

ماری سیگارش را روشن می کند. تکیه اش را میدهد به لبه ی پشت بام . چشم هایش فرق دارد با چشم های ماری یک ماه پیش؛ غم دارد. سیگارش را میگیرد سمتم ، با سر میگویم که نمی کشم. پک های عمیقی میزند . آسمان قرمز است . روی پشت بام ساختمان بلندی ایستاده ایم و زل زده ایم به قرمز و نارنجی آسمان . ماری سعی می کند سکوت را بشکند . بین پُک هایش حرف های پراکنده ای میزند . جمله هایش هیچ ربطی به یک دیگر ندارند. سیگار دوم را روشن می کند و حرف های بی سر و ته را ادامه می دهد . بین حرف هایش میخندد . نمیدانم به چه ... اما می خندد . تکیه داده ام به لبه ی دیگر پشت بام و نگاهش می کنم . نگاه می کنم به ماری که چه قدر توی چهار سالی که گذشت عوض شده است . یاد اولین باری می افتم که روی همین پشت بام برایم تعریف کرد که از نوید خوشش آمد . می گفت حسش بیشتر از یک "خوش آمدن" ساده است . می گفت انگار که عاشقش شده . جدی نگرفته بودمش . یک ماه بعد که پای تلفن برایم تعریف کرد که نوید خودش جلو آمده و او هم می خواهد قبول کند، نگرانش شده بودم . نوید آدم رابطه های ثابت نبود . هم من و هم ماری می دانستیم که نوید پای چیزی نمی ماند . توی همان مکالمه تلفنی به ماری گفته بودم که شروعش نکند . گفته بودم که برای این رابطه ها خیلی وقت دارد . گفته بودم که نوید نمی ماند و آخرش ماری ست و حجم بزرگی از غم . ماری اما قبول نکرده بود . گفته بود فکرش درباره ی هیچ چیز کار نمی کند الا این که عاشق نوید است . ماری رابطه اش را شروع کرد و من دائم فکر کردم که چطور می شود عاشق آدمی مثل نوید شد ؟ چه طور می شود با دیدن یک آدم ، بدون هیچ حرفی و حتی حرکتی عاشق شد ؟ برایم عجیب بود . همان قدری عجیب که عاشق رهگذری در خیابان شدن ، می تواند عجیب باشد ! توی دلم خندیده بودم ... توی دلم گفته بودم که ماری درگیر هوس شده ... حتی توی یکی از دعواهامان وقتی گفته بود "تو از عشق چی میفهمی؟" و گفته بودم "همون قدر که بدونم اسم کارت عشق نیست ... هوسِ" . سه یا چهار ماه از ماجرای ماری نگذشته بود که خدا یکی از آن پوزخندهای محکمش را زد و کاری کرد که من هم بی هیچ حرف و حرکتی عاشق شوم . فقط با یک بار دیدن . درست مثل این که عاشق رهگذری در خیابان باشم .

توی تمام دو سالی که درگیر حس ناگهانی و عجیبم بودم ، به ماری و رابطه اش با نوید فکر می کردم . بعضی شب ها که بغضم شکسته بود ، حس کرده بودم که نکند چوب بی صدای خدا باشد ؟

حالا با ماری ایستاده ام روی پشت بام . همان جایی که دو سال پیش ، با هیجان توی چشم هایش ، برایم از نوید گفته بود . همان جایی که اولین پُک های سیگارمان را کشیدیم . جایی که یک شب ، زیر باران ، رقصیدیم و صدای خنده هامان گوش فلک را کر کرد . اما حالا خبری از هیجان تَه چشم های ماری نیست ... خبری از باران و رقص شبانه و خنده های عمیق نیست . حالا ماری است و غم چشم هایش و سیگارهایی که بین لب های قرمزش ، دود می شوند .
بین حرف های بی معنیش می پرسم "از نوید چه خبر؟" . سکوت می کند . پک محکم تری می زند . پشتش را می کند به من و با آرام ترین صدای ممکن می گوید "پنج دفعه ی اول خیانتش ، گفت قول می دم دیگه خیانت نکنم ... دفعه ی آخر گفت همینه که هست ... میخوای بمون ، نمیخوای هم خداحافظ" . سکوتم که طولانی می شود ، ماری سرش را بر می گرداند ... با صورت خیس از اشکش می گوید "چرا نمی گی من که بهت گفتم؟" .
برایش تعریف می کنم که از دو سال پیش و بعد از پوزخند و چوب بی صدای خدا ، به خودم قول دادم که هیچ وقت ، راجع به هیچ کس ، هیچ فکری نکنم . حتی توی دل خودم . برای ماری تعریف کردم که چطور توی این دو سال ، فکر می کردم که دارم تاوان خندیدن به احساسش را پس می دهم . برایش گفتم که به خودم قول داده ام همیشه دربرابر کارهای آدم ها سکوت کنم .
ماری سیگارش را روی لبه ی پشت بام خاموش می کند . اشک هایش را با پشت دست هایش ، تمیز می کند . لبخند میزند و می گوید " هواشناسی گفته امشب بارون میاد ... حالا که هردومون تو یه وضع گیریم و چوب خدا تو کله ی تو هم خورده ... پایه ای زیر بارون برقصیم؟".


نظرات 4 + ارسال نظر
آنا 23 شهریور 1394 ساعت 18:25 http://aamiin.blogsky.com

عشق خیلی بیرحم است .. خیلی.

رحم براش معنی نداره اصلا .

تراویس 24 شهریور 1394 ساعت 13:59 http://travisbickle.blogsky.com

قشنگ بود

:)

عشق یعنی زخم خوردن.

تراویس 8 آبان 1394 ساعت 17:51 http://travisbickle.blogsky.com

ای کاش میتونستم مثل تو بنویسم

خجالتم میدی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد