ماری سیگارش را روشن می کند. تکیه اش را میدهد به لبه ی پشت بام . چشم هایش فرق دارد با چشم های ماری یک ماه پیش؛ غم دارد. سیگارش را میگیرد سمتم ، با سر میگویم که نمی کشم. پک های عمیقی میزند . آسمان قرمز است . روی پشت بام ساختمان بلندی ایستاده ایم و زل زده ایم به قرمز و نارنجی آسمان . ماری سعی می کند سکوت را بشکند . بین پُک هایش حرف های پراکنده ای میزند . جمله هایش هیچ ربطی به یک دیگر ندارند. سیگار دوم را روشن می کند و حرف های بی سر و ته را ادامه می دهد . بین حرف هایش میخندد . نمیدانم به چه ... اما می خندد . تکیه داده ام به لبه ی دیگر پشت بام و نگاهش می کنم . نگاه می کنم به ماری که چه قدر توی چهار سالی که گذشت عوض شده است . یاد اولین باری می افتم که روی همین پشت بام برایم تعریف کرد که از نوید خوشش آمد . می گفت حسش بیشتر از یک "خوش آمدن" ساده است . می گفت انگار که عاشقش شده . جدی نگرفته بودمش . یک ماه بعد که پای تلفن برایم تعریف کرد که نوید خودش جلو آمده و او هم می خواهد قبول کند، نگرانش شده بودم . نوید آدم رابطه های ثابت نبود . هم من و هم ماری می دانستیم که نوید پای چیزی نمی ماند . توی همان مکالمه تلفنی به ماری گفته بودم که شروعش نکند . گفته بودم که برای این رابطه ها خیلی وقت دارد . گفته بودم که نوید نمی ماند و آخرش ماری ست و حجم بزرگی از غم . ماری اما قبول نکرده بود . گفته بود فکرش درباره ی هیچ چیز کار نمی کند الا این که عاشق نوید است . ماری رابطه اش را شروع کرد و من دائم فکر کردم که چطور می شود عاشق آدمی مثل نوید شد ؟ چه طور می شود با دیدن یک آدم ، بدون هیچ حرفی و حتی حرکتی عاشق شد ؟ برایم عجیب بود . همان قدری عجیب که عاشق رهگذری در خیابان شدن ، می تواند عجیب باشد ! توی دلم خندیده بودم ... توی دلم گفته بودم که ماری درگیر هوس شده ... حتی توی یکی از دعواهامان وقتی گفته بود "تو از عشق چی میفهمی؟" و گفته بودم "همون قدر که بدونم اسم کارت عشق نیست ... هوسِ" . سه یا چهار ماه از ماجرای ماری نگذشته بود که خدا یکی از آن پوزخندهای محکمش را زد و کاری کرد که من هم بی هیچ حرف و حرکتی عاشق شوم . فقط با یک بار دیدن . درست مثل این که عاشق رهگذری در خیابان باشم .
توی تمام دو سالی که درگیر حس ناگهانی و عجیبم بودم ، به ماری و رابطه اش با نوید فکر می کردم . بعضی شب ها که بغضم شکسته بود ، حس کرده بودم که نکند چوب بی صدای خدا باشد ؟
حالا با ماری ایستاده ام روی پشت بام . همان جایی که دو سال پیش ، با هیجان توی چشم هایش ، برایم از نوید گفته بود . همان جایی که اولین پُک های سیگارمان را کشیدیم . جایی که یک شب ، زیر باران ، رقصیدیم و صدای خنده هامان گوش فلک را کر کرد . اما حالا خبری از هیجان تَه چشم های ماری نیست ... خبری از باران و رقص شبانه و خنده های عمیق نیست . حالا ماری است و غم چشم هایش و سیگارهایی که بین لب های قرمزش ، دود می شوند .
بین حرف های بی معنیش می پرسم "از نوید چه خبر؟" . سکوت می کند . پک محکم تری می زند . پشتش را می کند به من و با آرام ترین صدای ممکن می گوید "پنج دفعه ی اول خیانتش ، گفت قول می دم دیگه خیانت نکنم ... دفعه ی آخر گفت همینه که هست ... میخوای بمون ، نمیخوای هم خداحافظ" . سکوتم که طولانی می شود ، ماری سرش را بر می گرداند ... با صورت خیس از اشکش می گوید "چرا نمی گی من که بهت گفتم؟" .
برایش تعریف می کنم که از دو سال پیش و بعد از پوزخند و چوب بی صدای خدا ، به خودم قول دادم که هیچ وقت ، راجع به هیچ کس ، هیچ فکری نکنم . حتی توی دل خودم . برای ماری تعریف کردم که چطور توی این دو سال ، فکر می کردم که دارم تاوان خندیدن به احساسش را پس می دهم . برایش گفتم که به خودم قول داده ام همیشه دربرابر کارهای آدم ها سکوت کنم .
ماری سیگارش را روی لبه ی پشت بام خاموش می کند . اشک هایش را با پشت دست هایش ، تمیز می کند . لبخند میزند و می گوید " هواشناسی گفته امشب بارون میاد ... حالا که هردومون تو یه وضع گیریم و چوب خدا تو کله ی تو هم خورده ... پایه ای زیر بارون برقصیم؟".
عشق خیلی بیرحم است .. خیلی.
رحم براش معنی نداره اصلا .
قشنگ بود
:)
عشق یعنی زخم خوردن.
ای کاش میتونستم مثل تو بنویسم
خجالتم میدی