زنگ زده بودی که برگشتی . بعد از سه سال دوباره شماره ی خانه ات توی عباس
آباد ، افتاد روی گوشی ام . صبح پنج شنبه بود . هل شده بودم . برگشته بودی .
ته صدایت میخندید . برعکس سه سال پیش که همین شماره روی گوشیم افتاد و ته
صدایت غم بود . به گمانم آن روز هم پنج شنبه بود . لابد پنج شنبه بود که
فردایش در راه بازگشت از آن جاده ی لعنتی تهران-قم غروب جمعه شده بود و من
با نارنجی آسمان گریه کرده بودم . صبح پنج شنبه زنگ زده بودی که برگشتی ...
که میخواهی من را ببینی . بعد از سه سال . سکوت کرده بودم . با همان خنده ی
پنهان توی صدایت گفته بودی "فردا ... غروب ... بیا ببینمت " . شنیده بودم
که فاصله آدم ها را عوض می کند . تو عوض نشده بودی . بعد از سه سال هنوز
هم دستور می دادی . هنوز هم بی خداحافظی قطع می کردی . هنوز هم جمعه ها
غروب برنامه میگذاشتی .
بعد از سه سال بی خبر برگشته بودی و حالا میخواستی من را ببینی .
توی
آینه ی آسانسور یک بار دیگر به خودم نگاه کردم . سه سال پیش که خودم را
رسانده بودم فرودگاه یادم رفته بودم به خودم نگاه کنم . سه سال پیش چاق تر
بود ... لابد آرایش کمتری هم میکردم ... تو موی بلند دوست داشتی ، موهام را
بافته بودم . سه سال پیش دخترک قشنگی بودم که عصر جمعه بی آن که به خودش
نگاه کند تا فرودگاه را آمده بود دنبالت . حالا موهایم کوتاه است . آرایش
می کنم . لاغر شده ام . چند بار در آینه خودم را نگاه میکنم و هیچ میلی
برای دنبالت آمدن ندارم . اما هنوز هم همان آدم ضعیف سه سال پیش ام . همان
آدمی که زنگ میزدی و دستور میدادی و حتی اگر میلم هم نمی کشید اجرا می کردم
. سه سال پیش گفته بودی "برو" و بی آن که بپرسم چرا ، راهم را گرفتم و
رفتم . حالا زنگ زده ای که "بیا" و باز هم دارم در سکوت می آیم پیشت .
ماشین
را روشن می کنم . عباس آباد ... سه سالی هست که پایم را آن سمت نگذاشتم .
انگار که مثلث برمودا باشد ، برای رسیدن به هرجایی از کنارش رد می شدم .
حالا ، در یک غروب جمعه دارم برمی گردم به تمام چیزهایی که فراموش کردنشان
به قیمت سه سال از عمرم تمام شد .
یک بار دیگر به خودم توی آینه ی ماشین
نگاه می کنم . لابد وقتی مرا ببینی خیلی تعجب می کنی . از دخترک تپل گیسو
کمند سه سال پیش ، چیزی نمانده جز زن محکم و لاغر اندامی که موهایش به
زور به گردنش می رسند . تو هم باید عوض شده باشی . تصویرت توی ذهنم هنوز
همان مرد خشک و قد بلند است که زمستان ها پالتو می پوشید و چکمه های جیر
نخودی . همان مرد خشک و بی تفاوت که دستور می داد ... که خانه اش عباس آباد
بود و توی خانه اش تلویزیون نداشت . تصویرت توی ذهنم ، هنوز هم
وینستون می کشد و شراب می خورد و شعرهایم را مسخره می کند .
میرسم
سرکوچه ای که سه سال پیش ، تمام آرزو هایم را ریختم توی جوب هایش و خاطره
هایم را چال کردم پای درخت توی باغچه اش . آرزو هایم توی همان جوب لجن بست
... اما خاطره هام ... خاطره هایم پای درخت ماند و سبز شد ... شد همان پیچ
امین الدوله ای که سه سال پیش نبود ولی حالا به درخت باغچه ی سرکوچه ات
پیچیده و بالا می رود .
ماشین را روشن می کنم . باید برگردم . باید تو
را با همان وینستون توی دستت و لحن مسخره ات وقتی شعرهام را میخواندی توی
ذهنم نگه دارم . به خاطر خودم ... به خاطر سه سال زندگی ام ... به خاطر پیچ
امین الدوله ی توی باغچه ...
یک آدم هایی را باید همان طوری که هستند فراموش کرد. بی هیچ ادیتی.
دقیقا آنا ... بی هیچ ادیتی که دیگه هیچ وقت هوس نکنی به یادت بیاریشون !
matnahaye delneshin kamyab shodan,
in matn ham yeki az oon kamyabha bud.
ممنون :)
چه داستان رمانتیکی
منکه خیلی خوشم اومد
متشکرم :)
سلام تازه با وبلاگت آشنا شدم
اره وقتی 3سال زندگی و سختی های تنهایی رو به جون خریدی تا فراموشش کنی تمام لحظات باهم بودن رو...
پس نباید دوباره تازه کرد اون غم و سختی ها
یه چیزی مثل "آزموده را آزمودن خطاست" !
چقدر زیبا بود. خاطراتی رو در من زنده کرد. :(
ممنون و شرمنده اگر یادآور خاطرات بدی بود .
این پست انقد خوب بود که با صدای بلند یه زن غمگین محکم خوندم
یه زنی که به خنثی بودن رسیده .