توی تمام دو سالی که درگیر حس ناگهانی و عجیبم بودم ، به ماری و رابطه اش با نوید فکر می کردم . بعضی شب ها که بغضم شکسته بود ، حس کرده بودم که نکند چوب بی صدای خدا باشد ؟
حالا با ماری ایستاده ام روی پشت بام . همان جایی که دو سال پیش ، با هیجان توی چشم هایش ، برایم از نوید گفته بود . همان جایی که اولین پُک های سیگارمان را کشیدیم . جایی که یک شب ، زیر باران ، رقصیدیم و صدای خنده هامان گوش فلک را کر کرد . اما حالا خبری از هیجان تَه چشم های ماری نیست ... خبری از باران و رقص شبانه و خنده های عمیق نیست . حالا ماری است و غم چشم هایش و سیگارهایی که بین لب های قرمزش ، دود می شوند .
بین حرف های بی معنیش می پرسم "از نوید چه خبر؟" . سکوت می کند . پک محکم تری می زند . پشتش را می کند به من و با آرام ترین صدای ممکن می گوید "پنج دفعه ی اول خیانتش ، گفت قول می دم دیگه خیانت نکنم ... دفعه ی آخر گفت همینه که هست ... میخوای بمون ، نمیخوای هم خداحافظ" . سکوتم که طولانی می شود ، ماری سرش را بر می گرداند ... با صورت خیس از اشکش می گوید "چرا نمی گی من که بهت گفتم؟" .
برایش تعریف می کنم که از دو سال پیش و بعد از پوزخند و چوب بی صدای خدا ، به خودم قول دادم که هیچ وقت ، راجع به هیچ کس ، هیچ فکری نکنم . حتی توی دل خودم . برای ماری تعریف کردم که چطور توی این دو سال ، فکر می کردم که دارم تاوان خندیدن به احساسش را پس می دهم . برایش گفتم که به خودم قول داده ام همیشه دربرابر کارهای آدم ها سکوت کنم .
ماری سیگارش را روی لبه ی پشت بام خاموش می کند . اشک هایش را با پشت دست هایش ، تمیز می کند . لبخند میزند و می گوید " هواشناسی گفته امشب بارون میاد ... حالا که هردومون تو یه وضع گیریم و چوب خدا تو کله ی تو هم خورده ... پایه ای زیر بارون برقصیم؟".
نوشته های نصفه ی زیادی توی قسمت یادداشت های گوشی ام دارم . نت های مانده
روی دیواره ی میز تحریرم نشانه ی کارهای نصفه یا انجام نشده است . سیب نیم
خورده ی روی اُپن و پیتزای نصفه ی تو یخچال یا حتی کتاب نیمه خوانده شده ام
که پرت شده است روی مبل دارند با حالت بدی به من دهن کجی میکنند .
دارند
با زبان بی زبان به من میفهمانند که "آدم نصفه"ای هستم؛ که هیچ وقت آخر
راهی را ندیده ام . میخواهند به من بگویند که اگر دنیا بر قاعده ی "کار را
که کرد؟آنکه تمام کرد" بچرخد ، من تا به حال هیچ کاری نکرده ام .
من
آدم نصفه ای هستم . برای شروع همه چیز هیجانی وصف نشدنی دارم ، برای ادامه
دادن به هرچیزی اندکی انگیزه اما برای تمام کردنش هیچ چیز ندارم . مطلقا
هیچ چیز ! طوری که باید همان جا ، قبل از خط پایان ، رهایش کنم و بروم سراغ
کار بعدی .
من آدم نصفه ای هستم که هیچ وقت کامل نمیشود . هیچ وقت کاری نمیکند چون چیزی را تمام نمیکند .
آدم
نصفه ای هستم که دارم در حاشیه ی پایتخت کشورم در طبقه ی چهارم یک ساختمان
یازده طبقه زندگی میکنم و اجازه میدهم که دیگران همه چیز را تمام کنند .
آدم نصفه ای هستم که میگذارم پایان یادداشت های توی گوشی ام را مامان
بنویسد و سیبم را بابا تمام کند و حتی میگذارم که بابا با خصلت یک لقمه ی
چپ ای اش ، اثری از پیتزای نصفه ام به جا نگذارد . آدم نصفه ای که پایان کتاب ها را
از دوستانش میپرسد .
من آدم نصفه ای هستم و هیچ وقت هم کامل نمیشوم .
بارها به نصفه بودنم فکر کرده ام ... به این که دیگر نصفه نباشم و به این
که چطور همه چیز را تا آخر بروم و از خط پایان رد شوم . اما فکرهایم هیچ
وقت هیچ نتیجه ای نداشته است . فکرهای آدم های نصفه هیچ وقت ، نتیجه ای
ندارد ، درست مثل نوشته هاشان .
مریم برای من یک اسم بود . یک اسم که هرروز صبح می آمد روی نیمکت بغلی ام مینشست و ظهر ها هم یک راست میرفت خانه . تنها کسی بود از 35 نفر جمعیت کلاس انسانی ها که بغل دستی نداشت . صدایش فقط موقع پرسش های کلاسی در می آمد ، آن هم برای جواب دادن به سوال ها . مریم برای من یک اسم بود که بیست های میگرفت که از ده ها ما خیلی درخشان تر بود . مریم برای همه مان یک اسم بود که موقع انظباط دادن همیشه آرامش و متانت و خانومی اش توی سرمان میخورد . مریم برایمان یک اسم بود ... یک صورت سفید و عینکی به بزرگی کل صورتش ... اندامی ظریف که گوشه ی نیمکت دومِ ردیف وسط کز میکرد و سرش رای توی کتابش فرو میبرد .
اردیبهشت ماه امسال بود که نیمکت دوم یک هفته ای خالی شد و جلوی اسم مریم توی لیست های حضور و غیاب "غ" های قرمز نشست . یک هفته شد دو هفته و هیچ کس چیزی از مریم نمیدانست . اردیبهشت شد خرداد و بلاخره کسی خبر آورد که مریم توی سرش توده های ریزِ خطرناک دارد . توده هایی که نمیشود از دستشان خلاص شد ... بخیه های مریم خوب نشده ، تیغ بعدی آن ها را پاره میکرد و توده ای دیگر تشکیل میشد . تومورهایی که دخترک ردیف وسط را کم کم از پا در آورد .
مریم برای همه مان فقط یک اسم بود ... اسمی که بالای برگه های امتحانی میخورد ... اسمی که در لیست نمرات ، بیست میگرفت ... اسمی که روی برگه ی حضور و غیاب ها صاحب "غ"های قرمز میشد و اسمی که حالا روی اعلامیه های تشیع جنازه با خط و فونت درشت نوشته میشود ... اسمی که روی سنگ بزرگ و سیاهی حکاکی میشود و لغب "مرحومه ی مغفوره" و "جوان ناکام" میگرد .
+ پی نوشت : کاش خاکش سرد باشد ... انقدری سرد که دل سوخته ی مادرش را زودتر آرام کند .