یه قطره حرف

انشاهایی که صفر گرفتند

یه قطره حرف

انشاهایی که صفر گرفتند

42. من آبستن غم همه دختران جهانم

ساعت سه ی صبح است . تکست میدهد که چرا بیداری ؟ جواب میدهم که غمگینم . بعد گوشی را خاموش میکنم و میگذارمش زیر تخت .
حوصله ی توضیح دادن های صد من یک غاز را ندارم . دلم حرف زدن نمیخواهد . دلم امیدهای کاذب نمیخواهد . دلم حتی دیگر "درستش میکنیم" هم نمیخواهد . اصلا چه چیز را درست کنیم ؟ مگر میشود درستش کرد ؟ مگر میشود بغض هایی را که یک هفته است تا مردمک چشم هایم میجوشند و بالا می آیند و بعد دوباره با چند پلک زدن پشت سرهم پایین میروند را درست کرد ؟ مگر میشود درد سنگین روی سینه ام را جا به جا کرد ؟ چه کسی میتواند حس از دست رفته ام را برگرداند ؟ روزهای هدر رفته پای گریه هایم را چطور ؟ چطور میتوان درست شان کرد ؟ با دست های سرد و چشم های سرد ترم چه می شود کرد ؟ قلب اندوه زده ام که مثل روستای زیر بهمن مانده ای ، سرد و ناپیدا ست را چطور میتوان گرم کرد ؟
غمگینم . از رابطه های یک طرفه غمگینم . از سرکوبی احساس و عشق ، به جبر غمگینم . از دست های رها شده ... ردپاهای روی برف جا مانده ... آغوش های خالی شده ... از قلب های زخمی غمگینم . من از ردپای باقی مانده ی روی دلم غمگینم . همان قدر که از بودنش غمگینم از پاک شدنش وحشت دارم . درست مثل زنی که بچه ای حرام را آبستن است ... از کشتنش واهمه دارد و از تولدش اندوه .

من ردپای جامانده ی تو را با تمام غم هایش آبستنم .


41. قصه ی تکراریِ تکرار



لیوان بزرگ قهوه را میگذارم روی میز . کتابی قطور روی میز افتاده و از بین صفحاتش مداد نوکی بنفشم بیرون زده است .

خیره میشم به تقویم ته میز ... 21 آذر ماه ... 3 ماه از این فصل زرد و منفور گذشت .
3 ماه؟ چطور گذشت ؟ آبان را کجا بوده ام ؟ مهر را چه کرده ام ؟ آذر چطور انقدر سریع گذشت ؟
یک فصل را گذرانده ام . یک فصل که هر صبحش را با بی حالی از توی تخت بلند شده ام . هواشناسی را چک کرده ام و از خانه بیرون زده ام . مسیرهای همیشگی را طی کرده ام . سوار ماشین همیشگی شده ام . آدم های همیشگی را دیده ام و برگشته ام خانه .
یک فصل را گذرانده ام . هر بعد از ظهرش را یک لیوان قهوه درست کرده ام . گذاشته ام روی میز تا خنک شود . کتابی باز کرده ام و بین سطرهایش قهوه ی سرد شده ام را سر کشیده ام .
یک فصل گذشته است . فصلی که تمام روزها و شب هایش درست مثل هم بوده است . یک فصل پر از تکرار ، گذشته است و فصل تکراری دیگری هم خواهد گذشت . زمستان می آید ، همین طور بهار و تابستان و من باز هم صبح ها هواشناسی را چک میکنم ، بعد از ظهرها قهوه ی سرد میخورم و شب ها قرص های ریزی را ته گلویم جا میدهم و میخوابم و با امید احمقانه ای انتظار میکشم برلی فردایی متفاوت .
احساس میکنم خدا خستگی هایش به من رسیده . روزهای اول را تایپ کرده و از یک جایی به بعد را Copy-Paste.
یک فصل دیگر هم گذشت . درست مثل فصل هایی که گذشته بود و فصل هایی که خواهند گذشت .
کاش خدا دستش را از روی Copy-Paste بر میداشت .


40.


زوزه ی باد از درز پنجره ها می آید تو . پرده ها را آرام تکان می دهد . توی تخت جا به جا می شوم . حس می کنم الان است که یکی از پنجره ها رویم خراب شود . نور صفحه ی گوشی چشمم را می زند . به زور میبینم که چهار صبح است . تنم که از سرمای هوا مور مور می شود ، یادم می افتد که شب قبل با تاپ خوابیدم . دست می کشم زیر تخت . پلیور قرمزِ دهه ی هفتادی را بر میدارم . توی چمدان های بالای کمد مامان جون پیدایش کرده ام . مال دهه ی هفتاد است ... به سبک پلیور های آن دوران ، گشاد است با سرشانه های افتاده . رویش بزرگ نوشته "LAS VEGAS" . پلیور را می کشم تنم . باید زودتر از این پنجره ی لرزان دور شوم .
ته سالن می ایستم . بابا از توی آشپزخانه می گوید "نترس عزیزم ... باد است" . زیرلب غر میزنم که این باد نیست ! طوفان کارنینا ست . می خندد . دوباره غر میزنم که "باید هم بخندی ... تو عاشق حاشیه ی شهر بودی ... تو می گفتی هوایش تمیز است و خلوت است و تابسان هاش خنک ... تابستان های خنک را سرپوش زمستان های یخ زده کردی و ما را کشاندی این جا ... حالا هم لابد داری از این صدای لعنتی لذت میبری" . دوباره می خندد . توی کابینت دنبال قهوه جوش می گردد . جعبه ی داروها را از بالای یخچال می آورم پایین . خالی اش می کنم روی اُپن . ژلفن های خوش رنگ قرمز را پیدا می کنم و باقی را با بی حوصلگی بر میگردانم در جعبه . باد مثل گرگی آبستن زوزه می کشد . از توی یخچال بطری آب را بر میدارم . ژولفن ها را میفرستم توی معده ام . بابا با لبخند نگاهم می کند . همیشه معتقد است شوهر من خوشبخت ترین مرد است چون روی بطری اب توی یخچال تعصب ندارم و می تواند بدون لیوان آب بخورد ! با همان لبخند می گوید "این قرص ها را انقدر نریز توی معده ات ... همه ش 17 سالت است عزیزم ... معده ات را بیچاره می کنی" . توی دلم غر میزنم که کاش یک بار می فهمید که کمردردهای لعنتی هرماهه ی من  بدون این قرص های قرمز شفاف ، غیرقابل تحمل است . توی دلم غر میزنم و با چشم غره به بابا می گویم "شما نگران معده ی من نباش ... از سمفونی زیبای باد لذت ببر" !
می نشینم روی مبل . هوا هنوز تاریک است . قید خوابیدن را زده ام . با کور سوی نوری که از آشپزخانه می آید ، تصویر خودم را روی صفحه ی خاموش تلویزیون می بینم . تصویر دختر هفده ساله ی خسته ای که حالش از صدای باد بهم می خورد . دختری که موهایش روی شانه هایش ریخته و پلیور قرمز قدیمی به هیکلش دهن کجی می کند . چند دقیقه بعد بابا می نشیند کنارم . بابا هم به تصویر توی تلویزیون اضافه می شود . دستش حلقه می شود دور شانه ام . دوستش دارم ؟ دوستش دارم . مردی که حالا تصویرش درست کنار تصویر من روی صفحه ی خالی تلویزیون است ، همان مردی ست که توی همه ی این سال ها مقابلش بودم ... مردی که مقابلم بود ... با هم جنگیدیم ... عقاید و حرف هامان را توی کله ی هم فرو کردیم و ماه ها از هم کینه به دل گرفتیم . اما دوستش دارم . دوستم دارد . با خودم فکر می کنم که شاید دوست داشتن ما ، درست ترین نوع دوست داشتن است . در نهایت اختلاف و در نهایت عشق .
قهوه اش که تمام می شود ، با خنده می گوید "باید بروم ... این حاشیه نشینی همه چیزش خوب است ... الا زنجیر چرخ بستنش" .

39. بیدار شدن تو رویاها ، سبکیه سنگین اینه*



هفته ی اول : هوا گرگ و میش بود . سوز داشت . بیرون برف میومد . سردم بود . سوز هوا رو حس می کردم . حمله کردن به خونه مون . انگار مریض بودن . میخواستن بگیرنمون . میومدن سمت من . رفتم توی بالکن . هوا سوز داشت . میومدن سمتم . پرتشون می کردم پایین . از طبقه ی چهارم پرت میشدن پایین . تک تک . جیغ میزدن . هلشون میدادم و پرتشون میکردم پایین . زیاد بودن . شاید ده نفر ... شاید بیست نفر ... آخری یه دختر بلوند بود . با تمام توان پرتش کردم . دیگه کسی نبود . پایینَ نگاه کردم . یه تپه پر از جنازه بود . صورتاشون کبود بود . برف داشت روشونو میپوشوند . دست دخر بلوندِ از زیر برفا و جنازه ها بیرون مونده بود . چند ثانیه بیشتر طول نکشید تا اونم زیر برف مدفون شد . هوا سرد بود . اما دیگه سوزشو حس نمی کردم ...


هفته ی دوم : شب بود . می دویدم . زوزه ی سگا میپیچید . تمام مجتمع متروکه شده بود . فرار می کردم ... از چی ؟ نمی دونستم . وقت فکر کردن نداشتم . یک لحظه ایستادن کافی بود تا به من برسه . توی دستم یه کُلت کمری بود . می دویدم . فرصت ایستادن نبود . صدای زوزه ی سگ ها می پیچید . به ساختمون که رسیدم ، انگار سال ها بود که متروکه و خالی بود . توی انباری پناه گرفتم . خبری از کیسه های برنج و شیشه های آبلیمو نبود . اتاقک انباری خالی و نم خورده بود . پشت در ایستادم . می دونستم دیر یا زود باید از کُلت توی دستم استفاده کنم . توی نوری که از زیر در میومد دقیق به اسلحه نگاه کردم . روش یه نوشته حک شده بود . داشتم سعی می کردم بخونمش که صدای پا شنیدم . پیدام کرده بود . باید غافلگیرش می کردم . در که باز شد ، مرد کریه ای رو به روم بود . خندید ... خندید ... صدای خنده ش توی مغزم می پیچید . اسلحه رو آوردم بالا . مستقیمِ صورت مرد . هنوز می خندید . انگشتمُ که روی ماشه فشار دادم ... اسلحه خالی بود . گیر افتاده بودم .


هفته ی سوم : بعد از ظهر بود . مثل همه ی آخر هفته ها ، نشستم توی ماشین . صندلی عقب . بابا با مامان شوخی می کرد . مثل همیشه ، ونک . توی پیاده روهای شلوغ ونک ، صورت بیتا رو دیدم . سریع پیاده شدم . باید بغلش می کردم . باید بهش می گفتم که حتی اگر دور شه ، بازهم کنارشم . توی بغلم بود . آروم توی گوشم گفت "برو یه جای امن ... تا چند ساعت دیگه میان" . بیتا نیست شد . دیگه توی بغلم نبود . انگار که هیچ وقت نبوده باشه . داشت غروب می شد . به مامان گفتم بریم . گفت نترس ... چیزی نمیشه . چند لحظه ی بعد ، حمله کردن . ونک پر از آدمای مریضی بود که به مردم شلیک می کردن . همه جا بهم ریخت . غروب شده بود . دست مامانو گرفتم . می دویدیم . با تمام توان می دویدیم . از ونک تا پل مدیریت . زیر پل پناه گرفتیم . دستم خورد به جیبم . توش یه اسلحه بود .  کلت کمری . دست مامانو کشیدم . باید می رفتیم . نباید پیدامون می کردن . هوا تاریک بود . نگاهم خورد به اسلحه . روش یه نوشته حک شده بود . باید می خوندمش . صدای تیراندازی که اومد ، سرمو بلند کردم . یه موتورسوار بهمون حمله کرده بود .دستمو گرفتم بالا . رو به روی بدنش . درست سمت قلبش . انگشتم که روی ماشه لغزید ... اسلحه خالی بود . گیر افتاده بودیم .


*ساعت صفر/ رضا یزدانی


38. رفیقم کجایی ... دقیقا کجایی ؟

صبح بود . خیابان ها خلوت تر از همیشه بود . انگار که عالم را خواب برده باشد . پایم را که گذاشتم توی آزمایشگاه ، بوی شاش و خون توی بینی ام پیچید . مسئول عبوس آزمایشگاه بدون این که سرش را بالا بیاورد پرسید "قاعدگی نامنظم؟" ، گفتم بله و وقتی که از ناشتا بودنم مطمعن شد ، به سمت اتاقی رفت که درش نیمه باز بود . بینی ام را گرفته بودم و سعی میکردم آرام آرام نفس بکشم . انگار اگر آرام اکسیژن را داخل میفرستادم ، بوی ادرار کمتر میشد . دختری خواب آلود ، بازوبندی را برایم است و چند بار متوالی روی دستم ضربه زد . غرکنان زیرلب گفت که رگ ندارم . به شانسش لعنت فرستاد و بازوبند را محکم تر کرد . سرنگ را با حرص داخل کرد و بعد هم پنبه ی خیس از الکلی را محکم روی دستم گذاشت . اتاق در حال چرخش بود که قبضم را گرفتم و زدم بیرون . در را که پشت سرم بستم ، نفس های تند پشت سر هم کشیدم . انگار سال ها بود که توی آن اتاقک بد بو حبس بودم .
مزه ی شکلات زیر زبانم پخش میشد . آن سمت خیابان ، زنی منتظر ایستاده بود . پسرکش چشم دوخته بود به داخل کوچه ای . نگاهشان میکردم که دختری دوید و پسر را محکم در آغوش گرفت . مریم بود . خودش بود . با همان اندام ... همان نگاه ... همان عینک . حتی مقنعه اش هم همان طور جلو و کیپ شده بود . با صدای بلند بوق ماشین به خودم آمدم . وسط خیابان بودم . باید زودتر خودم را به آن سمت میرساندم . باید قبل از این که مریم بین جمعیت گم شود ، بغلش میکردم . باید قبل از این که دوباره برود ، برایش می گفتم که دوستش دارم و در آغوشش می کشیدم  ...
با ترس دستم را گذاشتم روی شانه ی دختر رو به رویم . لرزان صدایش زدم . اسمش را زیر لب گفتم . دخترک به سمتم برگشت ، لبخندی زد و با تعجب گفت که اشتباه گرفته ام . گفت که اشتباه گرفته ام و یک بار دیگر به یادم آورد که مریم ماه هاست که رفته است . ماه هاست که دیگر کسی را در آغوش نگرفته ... به کسی بخند نزده و عینکش را به بالا هل نداده .

دخترک با همان لحن گفت "حالتان خوب است؟" . من ؟ من خوب بودم . همان قدر خوب که یک نفر با دیدن رفیقش میتواند باشد .


+ بخوانید : "اسمش مریم بود"