1- یار سفر کرده ام بازگشت و دل خواهر کوچکش را هم کلی شاد کرد . بماند که هنوز نتوانستم ببینمش اما همین که می دانم ، الان دارد همان سربی را تنفس می کند که من ، همین آرامم می کند . اصلن همین که می دانم اگر بخواهم ، یک ساعته به آغوشش می رسم ، آرام می شوم .
2- حس می کنم عمر وبلاگ نویسی من با "یه قطره حرف" سر آمده . حس می کنم باید بروم و یک مدتی خودم نباشم . یه قطره حرف ، خودِ من است . نیاز دارم که دور باشم از خودم . دلم می خواست سال ها توی این وبلاگ بنویسم اما حالا یک چیزی هرشب دم گوشم می گوید "جمع کن برو" . درست نمی دانم . قطعا نمی توانم همین طور رهایش کنم و بروم اما از طرفی من آدم ماندن هم نیستم . باید زودتر یک تصمیمی بگیرم .
3- دیشب به یکی از دوست هام گفتم که دلم می خواهد یک مدت جای کس دیگری زندگی کنم . شاید یک مرد متاهل جوان که دختر هشت ساله ی بانمکی دارد . شاید هم یک دختر 27 ساله ی مقیم فرانسه که دارد سینما می خواند . جواب دوست هم این بود که "خب بنویسش" . فکرش دارد قلقلکم می دهد . این که زندگی کس دیگری را تصور کنم و مدتی زندگی کنم و بنویسمش عجیب قلقلکم می دهد . تمرین خوبی هم هست ... می فهمم چند مرده حلاجم ! اما تا می آیم عملی اش کنم ، حس شیادی و کلاه برداری یقه ام را می گیرد . حس می کنم خیلی عوضی می شوم اگر یک مدت بتوانم جای خودم نباشم .
4- رمز پست 45 را هم به خوانندگانی که بشناسم می دهم . رمز خواستید ، بگویید .
ما که تب کردیم و یک هفته هم پیچ و مهره شدیم به تخت ... الان هم که دارم این ها را مینویسم ، یک ربعی هست که اثر داروهای آرامبخش و ضدحساسیت و آنتی بیوتیک ها از بین رفته و توانستم چشم هام را باز کنم . گفتم تا یک ربع دیگر که دوباره نوبت وعده ی بعدی قرص و آمپول های فیل کُش است بیایم این ها را بنویسم و خواهش کنم که اگر باردارید ، بچه های کوچک دارید ، یا مثل من ریه های ضعیفی دارید ، پاتان را نگذارید بیرون .
البته جا دارد که یک خسته نباشید هم به گلادیاتورهای ساکن تهران بگویم که توی این هوا بازهم میتوانند به روال عادی زندگی شان برسند .
یک خواهش کوچک هم دارم ... البته این وبلاگ خواننده های اندکی دارد ، از همین اندک خوانندگان تقاضا می کنم که به گوش بقیه هم برسانند ... شمایی که سنگ خارج را به سینه می زنید ، شمایی که هالوین و کریسمس جشن می گیرید ... شمایی که خارج دوست ، خارج آزادی ... توی خارج مردم با وسیله ی نقلیه ی عمومی می روند سرکار و مدرسه و دانشگاه . ماهم خارج دیده ایم به خدا . هیچ کس هلک هلک به خاطر خودش ماشینش را راه نمی اندازد که برود سرکار !
+ پی نوشت : پراکنده نویسی را ببخشید ... بگذارید پای وضع جسمی خرابم .
شب یلدای امسال من ، کوتاه بود ... انگار که کوتاه ترین شب سال ... انقدر کوتاه که به چشم بر هم زدنی ، صبح بود ... باید نگاه خیره ام را از چشم های بسته اش میگرفتم ... اشک هایم را پاک میکردم ... میبوسیدمش ... خواهر بزرگه میشدم و قبول میکردم که همه ی آدم ها یک روزی میروند .
+ آرامش این شب هایم : "کلیک"
در حالی که سعی می کنم وزن سرم را روی بدنم تحمل کنم ، از روی پله بلند ی شوم . میرسم خانه . برگه را حل می دهم روی اُپن . مامان برگه را بر می دارد . می گوید "این که کمترم شد!" . نگاهم می کند . می فهمد که سردرد دارم ... می فهمد که عصبی ام ... می گوید "لجنزار دیده ای ؟ این جامعه همین است ... یک لجنزار بزرگ ... باید ماهر باشی که توی لجنش غرق نشوی ... هرکسی نمی تواند توی این لجنزار قدم بردارد ... بیشتر مردم غرق می شوند ولی تو یاد بگیر ... به خودت قول بده که یک روز از این لجنزار بروی ... قول بده کیمیا " . چشم هام را می بندم . مامان راست می گوید . یک روزی بلاخره باید از این لجنزار بروم .
فندک را می گیرم زیر کاغذی که صبح دستم داده بودند . خوب نگاهش می کنم . می سوزد . با آتشش سیگاری روشن می کنم و خوب سوختنش را نگاه می کنم . می سوزد ... پرتش می کنم پایین ... توی هوا می سوزد و میرقصد ... می افتد روی برف های کف زمین ... چند لحظه بعد خاموش می شود . فندکم را توی دستم فشار می دهم . باید بسوزانم . باید هرچیزی که وسط این لجنزار جلویم را می گیرد بسوزانم .