+ بیخیال ... میگذره ...
- میدونی این حرفت مث چی میمونه ؟ مثل اینه که من دور تا دورتو نفت بریزم و آتیش روشن کنم بعد تو بمونی وسط یه دایره ی آتیش ، بعد از اونورش داد بزنم "بیخیال ... میگذره ..."؛ تو هم اون تو عرق بریزی از گرمای آتیشُ زبونت بند بیاد از وحشت سوختنُ بگی "آرررره ... رواله" !
قطاری که سوارش شده بودیم ده دقیقه توی ایستگاه وایستاده بود و بعد از ده دقیقه هم اعلام کردن که به خاطر یه سری مسائل باید از قطار پیاده شیم . قطار بعدی هم ده دقیقه توی ایستگاه ایستاد و بعدم برخلاف سرعت زیاد مترو ، خیلی اروم حرکت کرد ، توی هر ایستگاه پنج دقیقه صبر میکرد . حقیقت اینه که اولین چیزی که توی ذهن بیشتر مسافرا جرقه زد این بود "نکنه قراره ترور شیم؟!" . توی ذهنم به سرعت چند ثانیه حادثه های بلژیک و پاریس و عراق و سوریه مرور شد ! بعد به چهره ی تک تک آدمای ترسیده نگاه کردم ... فکر کردم که اگه تو همین لحظه منفجر شیم ، چه قدر شاگردای اون معلمی که ته قطار نشسته غمگین میشن ، یا همسر خانوم جوونی که یه نوزاد تو بغلش بود ، احتمالا دوست پسر اون دختر دانشجویی هم که داشت پای تلفن باهاش دعوا میکرد از شدت عذاب وجدان جنون میگرفت ... تا کی مرگمون سوژه ی خبرگذاریا میشد ؟! یعنی چند روز هشتگِ شبکه های اجتماعی میشدیم ؟! تا کی پروفایلاتون میشد "پِری فور ایران" ؟! چند وقت میخواستین با عصبانیت راجع به ریشه کن کردن داعش و تروریسم مطلب به اشتراک بذارید و تو تاکسیا نطق سیاسی کنید ؟!
حقیقت اینه که همه چیز به دو روز هم نمی کشید ... بعدش همه بر میگشتن به هشتگِ خونه ی خاله و زندگیِ رنگی ... ترس از مترو فراموش میشد ... همسرِ اون خانمی که نوزاد توی بغلشه هم احتمالا برای فرار از تنهایی یه زن دیگه میگرفت و آموزش پرورش هم یه معلم دیگه میفرستاد واس اون دانش آموزای غمگین ، پسری که از عذاب وجدان جنون گرفت هم بعد از درمان با یه دخترِ فداکار آشنا میشد ...
حقیقت غیرقابل انکار همینه ... زندگی جریان داره ... خوب یا بد ، میگذره ... فراموش میشه .
به همون اندازه ای که برای فراموش شدنم ناراحتم ، برای این قریضه ی قشنگ فراموشی خوشحال هم هستم ... اگر قرار بود غم ها فراموش نشن ، آدم های سالم هم مثل دایناسور ها به تاریخ میپیوستن ... بعد هم لابد شهر پر میشد از مجنون های چراغ به دستی که دور میدونا میچرخن و به یاد تموم آدمای از دست داده و نبودنا و نرسیدنا و نشدنا آواز غمگینی رو زمزمه میکنن .
بهش میگم این بالا جای خوبیه . کل شهر میاد زیر پاهات . از این بالا که به اون نورای چشمک زن نگاه میکنی آروم میشی . انگار فقط از این بالاست که میشه شهرو آروم دید . وقتی بری پایین دوباره همه چیز شروع میشه . صدای بوق و دود و ترافیک ... آدمای خسته و خاکستری ... صورتای غم زده و دخترای پنهون شده زیر صد مَن آرایش !
بهش میگم کاش میشد این بالا موندگار شد . کاش میشد یه کلبه ساخت و تا ابد همین بالا وایستاد . کاش میشد تو همین لحظه که زل زدم به این نورای کوفتی و سیاهی شب و داریوش داره میخونه که "اون که رفته دیگه هیچ وقت نمیاد" ، تموم میشدم . کاش میشد تو همین خلاء و آرامش تموم میشدم . یه جور تلخی آرومم . یه جورِ ساکت .
میخوام بازم براش بگم اما نگاهش که میکنم ... دیگه چیزی ازش باقی نمونده جز یه فیلتر .
هر آدمی تو یه روز و ساعت و دقیقه ای که نه ... تو یه لحظه، تو یه ثانیه تموم میشه . وایمیسته تو همون لحظه و دیگه جلو نمیره. روزا میگذرن و 94 میشه 95 ... روزا میگذرن و زمستون میشه بهار ... صبح میشه شب ... ولی تو هنوز تو همون لحظه وایستادی ... تو همون پاییز کوفتی ... تو همون شبِ سردِ غمدارِ لعنتی ... روزا میگذرن اما دور تو همه چیز صامته ... هنوز صندلی عقب همون پرایدی ... هنوز چشمات اشک داره و گلوت داره منفجر میشه از بغضای کهنه ... ساعت حرکت میکنه و 12 میشه 1 و امروز میشه فردا ... اما تو هنوز تو همون دیروز نکبتی وایستادی ... میخوای تکون بخوری ، میخوای پاهاتو حرکت بدی و بذاری تو امروز ... تو همین لحظه ... اما نمیشه ... تموم شدی . آدما میان و میرن و تو هنوز وسط معرکه ی خودت وایستادی ... پرایدِ سفیدِ اون شبِ سرد و غمدار پاییزی حرکت میکنه ... نیایشِش میشه همت و همت میشه صدر ... اما تو هنوز تو همون ساعت 11 لعنتی رو صندلی عقبش، وسط نیایشِ خسته نشستی ... دنیا جلو میره ، آدما جلو میرن ، روزا جلو میرن ... ولی تو همون لحظه ی لعنتی رو چسبیدی ... شایدم اون تو رو چسبیده ... همدیگه رو چسبیدین چون دیگه تموم شدی ... چون دیگه تموم شده ... چون یه شبِ سردِ غمدار پاییزی ، نشستی رو صندلی عقب پراید سفید و ساعت 11 وسط اتوبان نیایش ، تفنگ گذاشتی رو شقیقه ی تمام احساساتت و بنگ ...
هر آدمی تو یه روز و ساعت و دقیقه ای که نه ... تو یه لحظه، تو یه ثانیه تموم میشه .